ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

To u 

و تو شدی انقلاب زندگی من...

حالا هر آنچه در زندگی من است تاریخ دار شده است...

                     قبل از تو...

                                     بعد از تو...

و اینجا دفتری است از تاریخ با تو بودن...

                   حضورت در زندگی ام مبارک عزیزم...

                 

تولد 7 سالگیت مبارک.

سلام دختر قشنگم بعد از مدتها با گوشی دارم اینجا پست جدید میذارم. امروز تولد 7 سالگی تو بود. 7 سال برایت مادری کردم و تو رفیق تنهاییام بودی. الان پست های قبلی رو برات خوندم و تو کلی کیف کردی. الانم که دارم اینا رو مینویسم با سواد تازه ای که داری اینها رو میخونی. پس فردا قراره به کلاس دوم بری و من برات بهترین آرزوها رو دارم. امروز با هم رفتیم برات کیف خریدیم. اینم اولین عکس علی که اینجا آپلود میکنم 😊 وقتی میریم از مهد کودک بیاریمش دل از این لوازم بازی ها نمیکنه. ...
30 شهريور 1398

ریحانه ای که قراره داداش دار شود.

سلام عروسک نازم چقدر دلم میگیره وقتی میام اینجا میبینم دیگه هیچ پستی تو این دوسال اخیر نگذاشتم. چقدر حرف دارم برات عزیزم. تا امروز 4 سال و 3 ماه و 19 روز از عمر قشنگت میگذره.زمان گذشت اما سخت گذشت. چه اتفاقها که نیفتاد و.... الان رفتی مهد کودک و من خونه م. تو ی این مرخصی.؟ همه مون منتظر اومدن داداش کوچولوی تو هستیم. داداش کوچولویی که وقتی شنیدی قراره خدا بهت هدیه بده کلی بخاطرش گریه کردی و گفتی من داداش نمیخوام. من خواهر میخوام. و منم بهت گفتم حالا خواهی دید این داداش کوچولو چه جاهایی پشتیبان و حامی تو خواهد بود. عزیز دلم. دختر شیرینم. این روزا خیلی نگران روحیات تو هستم. اینکه اومدن یه نوزاد جدید چه حال و هوایی قرار به خونه م...
19 دی 1395

بعد از مدتها...

سلام دختر شیرین من... بعد از مدتها اومدم والبته با گوشی... الان امتحان کردم دیدم نميتونم باهاش عکساتو  آپلود کنم ولی برات مینویسم. از شیرین کاریها و شیطنت هات مینویسم. اول اینکه برات بگم چرا اينهمه غیبت داشتم تو وبلاگت.. از دست جنابعالی جرات روشن کردن کامپیوتر رو ندارم. تقریبا از پارسال همین موقع ها. تقریبا دوسه هفته ای ميشه که گوشی جدید خریدم و گوشیم از دست تو روزگار نداره از بس که باهاش بازی میکنی. منم مجبورم نصف شبها باهاش کار کنم. میگی: ایشیت بده داشین دازی اوکونم( گوشیتو بده ماشین بازی بکنم) بعد هم پو درهر حالتی همه باشه فقط بهش میدی بخوره حتی بعد از اینکه سیر میشه. بعضی جمله ها که از زبان اطرافیان یاد گرفتی و وقتی ازت ...
19 مهر 1393

روزهای پر مشغله ی من و دوریمون از همدیگه

سلام دختر ناز مامان: منو ببخش بخاطر همه ی بدی هام... من و ببخش از اینکه اینهمه تنهات میذارم... بخدا اصلا فکرشو نمیکردم این ترم اینجوری بشه و من و تو درست تو زمانی که باید از همدیگه لذت ببریم اینهمه از هم دور باشیم... این روزا دیگه دارم برای تموم شدن این ترم لحظه شماری میکنم اما هرچی میگذره دانشجوها مشتاقترند به درس چون وقتی سر کلاس هستم با تموم جون و دلم بهشون درس رو یاد میدم... البته اینو هم بگم که وجود نازنین و پر مهر مامانی عزیز تر جانم بهم انقدر آرامش میده که وقتی سر کار هستم اصلا فکر میکنم مجردم یعنی تا این حد به هیچی فکر نمیکنم. روزای شنبه و سه شنبه خیلی بهم سخت میگذره به دو علت یکی اینکه چون روز قبلش همش با هم هستیم انگار به...
13 آذر 1392

اولین مسافرت خارج استانی با اتوبوس

سلام دختر نازنینم... خیلی وقته پشت کامپیوتر نشستم و دارم کارامو انجام میدم و تو همچنان خوابی... الهی بمیرم که بعد از طی دوشب تب امشب راحت خوابیدی. حتی بیدارت کردم شام بخوری انقدر خوابت می اومد که نخوردی و خوابیدی... منم دیگه الانا میام پیشت ولی قبلش گفتم یه پست جدید بذارم. کارم که انجام نشد لااقل اینجا یه چیزی بنویسم و از عکسات بذارم. عنوان این پست رو اولین مسافرت تو گذاشتم ولی از بس دیر میام اینجا خیلی حرفا برای گفتن دارم... مراسم شب هفت فوت خاله ی مامانی بود و با مامانی برنامه ریزی کردیم بریم کرج و سری هم به خاله خودم هشتگرد بزنیم. موقع رفتن خیلی راحت بود نصف راه رو خواب بودی و نصف دیگه شو بغل مامانی بازی میکردی...   ...
15 آبان 1392

یک دو سه

سلام عزیز نازنینم... این مامان گرفتارت رو ببخش که اینروزا کمتر برات وقت میذاره و همش به فکر کاره... و اینکه کمتر برات اینجا مینویسه... الان کلی کار اینترنتی دارم و دیر وقته... اومدم برات از آموخته های جدیدت بنویسم و از عکسایی که اخیرا ازت گرفتم بذارم واسه خاله های مهربونی که میان بهمون سر میزنن. دوسه روزه یاد گرفتی میری رو پشتی و با احتیاط دستتو میگیری به پشتی و میپری... بهت میگیم: یک....... دو...... تو میگی: ته..... وقتی نمیذارم جایی بری یا دست به چیزی بزنی انگشت اشارمو تکون میدم میگم: نه نه نه... تو هم انگشت کوچولوتو تکون میدی میگی: ده ده ده امروزم مامانی بهت "سلام" گفتن رو یاد داده و بهمون گفته باهات تمرین کنیم تا بتونی بگی......
7 آبان 1392

اولین پست بعد از یک سالگیت در خونه ی جدید

سلام دختر ناز و شیطون من الان خوابیدی تا من تونستم بالاخره بعد از 18 روز اینجا رو آپ کنم. امیدوارم بتونم تا قبل از بیدار شدنت اون چیزایی رو که باید بنویسم بنویسم. قبل از هر چیز از خاله های مهربونی که تو این مدت می اومدن اینجا و بهمون سر میزدن و نظر میذاشتن ممنونم که تنهامون نذاشتن. درست شب تولد تو شبی بود که ما باید اسباب کش میکردیم به خونه ی جدیدمون و برای همین بود که خودمون امسال برای تولدت هیچ کاری نتونستیم بکنیم اما خونه ی آقا جون اینا دعوت شدیم و عمو محمد آخر شب رفت برات یه کیک کوچولو خرید و یه جشن کوچولوی خودمونی ترتیب دادیم... عزیزم انشالله خودم برات تلافی میکنم. از روزی هم که اومدیم خونه ی جدید من همش سر کار بودم... راس...
16 مهر 1392