ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

دیگه تنهات نمیذارم گلم

سلام دختر صبور من... تموم شد عزیزم... یه قصه  ای  پیش اومد که من و تو اجبارا دو و نیم روز دقیقا 50 ساعت از هم دور شدیم... توی این 50 ساعت بهم به اندازه 50 سال گذشت...و وقتی که اومدم پیشت انگار خیلی عوض شدی.... تو این مدت همه زحمتا رو دوش بابایی و عمه و مامانجونت بود و من خیالم راحت شد که دیگه از این به بعد اگه  سفری اجباری برام پیش اومد  با خیال راحت میتونم تو رو پیش اونا بذارم  چون اونا خوب از پس تو بر اومده بودن ولی خب حضور مادر یه چیز دیگه ست دیگه... این دوری یه سری محاسن داشت و یه سری معایب عزیزم... از محاسنش اینکه بابایی هم بچه داری یاد گرفت و الان دیگه مهربانانه تو مسائل مربوط به شما بهم کمک میکنه......
12 اسفند 1391

اسباب بازس های کودک 5 ماهه

(مطالب زیر برگرفته از نی نی سایته... خیلی جالبه...) در هفته اول كودك شما مي تواند براي چند دقيقه با دستها و پاهايش بازي كند. او علاقه دارد كه هر حركت را آنقدر تكرار كند كه از نتيجه آن مطمئن شود. آنگاه او حركت خود را كمي تغيير مي دهد تا ببيند كه آيا نتيجه هم تغيير مي كند يا نه. ممكن است ناگهان متوجه شويد كه كودك شما در اتاق خوابش به طور عجيبي ساكت شده است و هنگامي كه به سراغ او مي رويد مي بينيد كه كودك شما (كه تا چندي پيش در هنگام بيداري لحظه به لحظه به مراقبت شما نياز داشت) خودش را در تخت خوابش سرگرم كرده است! احتمالا شما مي توانيد به خواندن مقاله ادامه بدهيد؛ شايد هم فقط فرصت كنيد كه به عناوين نگاهي بيندازيد! با افزايش هماهنگي دست و...
4 اسفند 1391

شیطونی های آشپز خونه ای ریحان

سلام دختر شیرین مامان فقط اومدم این شیرین کاری های جدیدتو بنویسم و برم... الان خوابی و تا بیدار نشدی من باید کارم رو انجام بدم. دیشب از خونه آقا جون که اومدیم تو خواب بودی. برخلاف همیشه که تا رو تخت میذاشتیمت بیدار میشدی دیشب برا خودت راحت راحت خوابیدی تا صبح... بعد از چند ساعت دوباره خوابیدی تا ظهر... و تلافیشو موقعی که من تو آشپز خونه در حال نهار درست کردن بودم در آوردی منم از روروئکی که جدیدا مورد استفاده تو ناز گل من قرار گرفته استفاده کردم عزیزم. و تو انقدر ذوق میکنی وقتی توش هستی که من دیگه یادم میره برای اینکه به کارام برسم تو رو اون تو گذاشتم...میشینم و نگات میکنم و با خنده هات شاد میشم... چه با مزه ذوق کردی وقتی عکس...
2 اسفند 1391

پنج ماهگیت مبارک

تولدت مبارک دختر نازم از کجا شروع کنم؟؟ نمی دونم...!!!! فقط اینو بگم که شدی همه یدنیای من قند عسلم... روز به روز شیرین تر میشی و زندگی من و بابایی رو با خنده های شیرینت زیباتر میکنی دختر قشنگم... امروز قصد نداشتم اینجا بیام چون خیلی خیلی کار دارم ولی به مناسبت تولد 5 ماهگی تو ناز گلم اومدم تا به خودم تبریک بگم ... به خودم و همه ی اونایی که تو این 5 ماه زندگیشون با حضور تو یه رنگ و بوی دیگه ای گرفته... دیروز اولین روزی بود که رفتم سر کار و تو رو پیش مامانی گذاشتم الهی بمیرم که مامانی رو انقدر اذیت کردی... ای شیطون... بزرگ شدی باید همه زحمتاشو جبران کنی.. باشه؟؟؟ از خواب بیدار شدی و داری به حرکت دستای من روی کیبورد نگاه م...
30 بهمن 1391

اولین مسافرت درون استانی ریحان

سلام جیگر طلای مامان خیلی وقت ندارم و کلی هم حرف دارم... باید سریع برات بنویسم تا بیدار نشدی. فردا قراره کارم رو شروع کنم و تو قراره فردا برای اولین بار بخاطر اینکه مامانت میره سر کار پیش مامانی بمونی و دختر خوبی باشی عزیزم...( مرخصی شش ماهه من هنوز تموم نشده عزیزم ترم جدید دانشکده شروع شده و من فردا دانشکده کلاس دارم) دیروز برای اولین بار بردمت شهرستان زادگاه خودم، البته با دایی جون (و این هم یکی دیگه از اولین های تو با دایی جون...) وقتی رفتیم اونجا اول رفتیم امامزاده زیارت و همینطور سر قبر باباجون من...(عجب جای با صفا و تامل بر انگیزیه...) تو ماشین خیلی اذیت شدی و من از اینجا فهمیدم که مسافرت کردن برای بچه ای به سن تو ه...
29 بهمن 1391

فقط بخاطر مانی

سلام دختر گلم الان رو پام خوابوندمت بلکه بخوابی خیلی داری بهونه گیری میکنی... همش تقصیر این کامپیوتره که وقتی روشن میشه تو همش نق میزنی چون مامانت دیگه سراپا مال تو نیست... بگذریم... اگه تو نوشته های قبلی رو ببینی روز بیست و چهارم بدنیا اومدنت یه پست نوشتم و چند تا عکس هست از دوستای خوبت که موقع بدنیا اومدنت اومدن خونه مون. یکیشونم مانیه... مانی که من به اشتباه تو اون پست نوشتم سه ماهشه... اون موقع چهار ماه و دو سه روزش بود چون روز مهمونی دهم تو نیومدند بخاطر واکسن چهار ماهگیش... چند روز پیش آدرس اینجا رو به مامانش دادم که بیاد و عکسای مانی رو هم ببینه.ولی متاسفانه عکسش باز نمیشه چون خوب آپلود نشده حالا منم بخاطر مانی و مامانش یه...
25 بهمن 1391

چه گوشواره ی قشنگی...

مبارکه عزیز دل مامان... الهی بمیرم که انقدر جیغ زدی و گریه کردی... من فدای تو دختر صبورم که وقتی اومدیم خونه اصلا گریه و بیتابی نکردی و الانم آروم خوابیدی تا مامانت خاطرات تو رو اینجا بنویسه... امشب بطور اتفاقی شام خونه دایی جون بودیم. درست در اولین شب سوراخ شدن گوشهای نازنین تو... و بقول دایی جون همه اینها باید ماندگار بشه: اولین باری که ناخن هاتو گرفتم اولین باری که غلت زدی و اولین شبی که گوشهاتو سوراخ کردم در خونه دایی جون من اتفاق افتاد عزیزم. صبح با مامانی بردیم گوشتو سوراخ کردیم خانوم دکتر خیلی مهربون بود و خیلی ماهرانه این کار رو کرد و بقول معروف دستش خوب بود خدا خیرش بده. تو مطب دکتر چند تا دختر کلی باهات ب...
24 بهمن 1391

بالاخره غلت زدی عزیزم

آخی... خیالم راحت شد... بالاخره اون کاری رو که مدتها بود ازت انتظار داشتم دیشب انجام دادی عزیز دلم... چند روز پیش تو خونه بودیم با هم. تو داشتی تلوزیون نگاه میکردی و منم مشغول کارای خودم بودم. از تو اتاق اومدم دیدم غلت خوردی و برعکس شدی... خیلی ذوق کردم ولی از طرفی هم ناراحت شدم که چرا لذت دیدن این صحنه شیرین رو از دست دادم عزیزم. دوباره رو بالش گذاشتمت و تو بازم چرخیدی و ایندفعه ازت فیلم گرفتم. ولی یه کلکی در کار بود آره عزیزم تو با کمک بالش تونسته بودی این کار رو بکنی و اگه بالش رو از زیر سرت برمیداشتم دیگه نمی تونستی. این هم سنداش:           توی این چند روز هم خیلی تلاش میکردی ولی بدو...
23 بهمن 1391

شرکت در مسابقه ای که دعوت شدم

تو رو خدا... جون هر کی که دوستش داری بذار بنویسم... اینها خواهش ها و التماسهای یه مادره به دختر کوچولوش که الان تو بغلشه و داره نق میزنه و داره سعی میکنه سیم موس رو بگیره بکشه و نذاره مامانش براش بنویسه...  آخه عزیزم تو که هر چی میبینی میذاری دهنت دیگه کیبورد رو که دیگه نمیشه تو دهنت بذاری عزیزم... اصلا انگار به روشن شدن این کامپیوتر بیچاره حساسیت داری هر موقع که روشنش میکنم کاری میکنی که از روشن کردن کامپیوتر پشیمون میشم. حالا تصمیم دارم جاشو عوض کنم و از این به بعد فقط وقتی خوابیدی بیام تو نت. اما مطمئنم وقتی بزرگ بشی از این کارت پشیمون میشی چون این کارات باعث میشه من خیلی از شیرین کاریاتو نتونم بنویسم... الان با دست چپم د...
22 بهمن 1391