ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

ماجرای شب نخوابی های

عزیز دلم خیلی عجله دارم... وای سلام یادم رفت... سلام دختر ناز و قشنگم... وقتی از خواب بیدار میشی تا یه چند دقیقه ای با پتوت بازی میکنی و من میتونم به کارام برسم و الان همینطوریه... امروز جمعه ست و من و تو بازم خونه تنهاییم برای همین باید زود این پست رو بذارم و حاضر بشیم بریم خونه مامانی چون خاله م که از تهران اومده بخاطر 5 شنبه اخر سال میخواد برگرده تهران و دوست داره قبل از رفتنش تو رو ببینه... بگذریم... 4-5 روز پیش بردمت حموم...کلی هم مواظب بودم که سرما نخوری واسه همین کلاه سرت گذاشتم ولی مث اینکه سرما خوردی. البته کامل کننده ش عمه کوچیکه بود که یه کوچولو سرما خورگی داشت و شب بغلت کرد و تو فردا شبش بطور خیلی خیلی با مزه ای آ...
25 اسفند 1391

بخاطر حلما جون

این عکس حلما ست برادر زاده مریم... مریم شش سال پیش محصلم بود ولی الان عین خواهر بهم نزدیکه و دوستش دارم... حلما فکر کنم 4 ماهشه... خیلی نازی حلما... ...
24 اسفند 1391

پست ثابتی که تغییر کرده

سلام عزیزم پست ثابت رو نباید تغییر داد ولی خب پیش میاد که باید یه چیز دیگه رو در اولویت قرار بدم. به همین خاطر چون این پست ثابت رو دوست دارم بخاطر شعری که منو یاد ساعتهای اول بدنیا اومدنت میندازه. یادش بخیر... از قبل این شعر رو تو گوشیم ذخیره کرده بودم و درست چند دقیقه بعد از اینکه منو از ریکاوری آوردن تو بخش این شعر رو به تمام دوستام اس ام اس کردم. خیلی ها باورشون نمیشد... سیل اس ام اس تبریک بود که برام می اومد... تو همش چند ساعت بود که بدنیا اومده بودی...                                   &n...
24 اسفند 1391

مامان ریحانه ممنوع الشیر میشود.

سلام دختر قشنگم... الان خیلی ناز و آروم اینجا کنار دستم خوابیدی ومن با خیال راحت دارم برات مینویسم. چند تا خبر دارم: اگه یادت باشه تو نوشته های قبلی درباره اینکه چند روز پیش تو مدفوع دختر قشنگم خون دیدم نوشته بودم. وقتی بردمت دکتر خانوم دکتر گفت احتمالا دختر ناز ما به پروتئین شیر گاو حساسیت دارن و این پروتئین گاوی از طریق شیر مادر به نی نی منتقل میشه... خلاصه اینکه آزمایش برات نوشت اما از اون روز من دیگه خونی ندیدم. بعد از گذشت اون ماجراها و کم شدن شیر من، قرار شد من خودمو تقویت کنم تا شیرم برگرده و بابایی هم هرروز برام شیر میخرید و منم اصلا یادم نبود که نباید اینهمه شیر بخورم. تا پنج شنبه که داشتم حاضرت کنم ببرمت خونه مامانی که ب...
20 اسفند 1391

قالب جدیدت مبارک

سلام ناز گل مامان امروز ازصبح با هم تنها بودیم و خیلی با هم بازی کردیم بابایی هم برا نهار نیومد خونه... امروز  من یه دست و رویی به این خونه مجازی شما کشیدم. امیدوارم اونایی که میان اینجا از این قالب خوششون بیاد... از احوالات شما بگم که: دیگه فقط شیر خودمو بهت میدم و حتی اگه هم سیر نشی و برات شیر خشک درست کنم هم دیگه لب به شیر خشک نمیزنی. دیروز رفته بودم سر کار و بخاطر همین مامانی مجبور شده بود برات شیر خشک درست کنه که تو هم خیلی کم خورده بودی البته از شیر خودم هم تو شیشه برات دوشیدم و رفتم ولی انقدری نبود که سیر بشی... خلاصه یکلام اینکه دیگه شیر خشک نمیخوری حتی امروز حس کردم گرسنه ای که تا میخوابونمت زودی بیدار میشی برات شیر خش...
16 اسفند 1391

دستان من..

دست ناتوان مرا ببین.. ریحانه ی من...!!!! این دست  ناتوان من هرگز نمیتواند سیبی را عادلانه قسمت کند... هرگز... اینجا همه به سهم خود فکر میکنند و من... فقط... به سهم تو فکر میکنم.. . ...
14 اسفند 1391

نصیحت های مادرانه به ریحانه ام

دختر نازنینم...ریحانه ام... همیشه سپاسگذار خدا باش... همیشه با داشته هات زندگی کن ... و همیشه نیمه ی پر لیوان رو ببین... وشکر گذار همه ی داشته ها و نداشته هات باش... به اونهایی فکر کن که هیچوقت  فرصت آخرین نگاه و خداحافظی رو نیافتند. به اونهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند : "روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد. به بچه هایی فکر کن که گفتند : "مامان زود برگرد"، و اکنون نشسته اند و هنوز انتظار می کشند. به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن همدیگه ندارن و ای کاش زودتر این موضوع را می دانستند. به افرادی فکر کن که بر سر موضوعات پوچ و احمقانه رو ...
13 اسفند 1391