ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

تقدیم به دو تا بابای مهربونی که ...

نمیدونم چرا تو چشماشون اینهمه برق توام با مظلومیت هست؟؟؟ هردوشونو میگم... هم بابای من که از اولش تا حالا برام اسوه صبر بوده و هم بابای بابایی که از اوج تواضع به بچه هاش یاد داده بهش بگن مشد حسن... بابای آروم و مهربونم (بابا جون) و مشد حسن عزیز و دلسوزم(آقا جون)... اولین سال پدر بزرگ شدنتون مبارک ببخشید که ریحانه هنوز خیلی کوچیکه که بفهمه شماها کی هستین ولی وقتی بزرگ شد همه رو براتون جبران میکنه... باباجون چند روز پیش برات دو دست لباس خرید... میدونم که برای خریدنش کلی ذوق کرده ولی یادم رفت با خودم بیارمش خونه. آقا جون تو هفته هفت بار به خونه مون زنگ میزنه که احوالتو بپرسه... گاهی هم که دلش خیلی تنگ میشه میاد اینجا...
10 خرداد 1392

هشت ماهگیت مبارک

هشت ماهگیت مبارک ناز گل مامان پست ویژه روز پدر روکه نوشتم یادم افتاد دو روز از هشت ماهه شدنت میگذره عزیزم... هشت ماه و دوزه که من مامان شدم و بابایی بابا... وببخش اگه این روزا خیلی درگیرم...در گیر توام همش... پس بذار بدون مقدمه بریم سراغ عکسای مربوط به آخرای ماه هفت: این اسماء، دختر همسایه مونه. دو سالشه. مامانش مربی مهده و من خیلی دوست دارم بخاطر تجربیاتی که در زمینه بچه ها داره باهاش ارتباط برقرار کنم. انقدر دوستت داره که وقتی رفتیم خونه شون هر چی توپ داشت آورد ریخت تو سالن خونه شون. تو هم بهت زده فقط نگاش میکردی...(فدای چشمات بشم...) این لباس رو آتوسا برات از مشهد سوغاتی خریده. دستش درد نکنه...( قبلا گفته بودم وقت...
3 خرداد 1392

بابایی روزت مبارک

سلام دختر کوچولوی من... فدای ناز و اداهای جدیدت بشم من که تازگیها خودتو اینقدر برای بابایی لوس میکنی. الان دیر وقته و تو بابایی کنار هم خوابیدین. با وجود اینکه تختتو آوردیم تو اتاق خودمون که دیگه شبا تو تخت خودت بخوابی ولی انقدر بهونه میکنی که وسط بخوابونمت(که پیش بابایی هم باشی) از صبح که خونه با هم تنهاییم همش بهونه میگیری تا بابایی از در بیاد تو... نمیدونی چیکار میکنی ... ذوق زده میشی ...طفلی اصلا اجازه نداره کتشو از تنش در بیاره بهونه ی بغلشو میکنی... نمیدونم کی بوده که بالا گرفتت نزدیک ساعتمون بردتت که هر دفه از در میاد تو بهش نگاه میکنی بعد به ساعت نگاه میکنی بازم انتظار داری تا پیش ساعتمون بالا ببرتت. وقتی این کا...
3 خرداد 1392

نمیذاری بنویسم چیکارت کنم؟

امشب با کلی مکافات خوابوندمت و ذوق زده اومدم نشستم پای کامپیوتر که بنویسم... کلی حرف داشتم ازت که بنویسم ولی... بیدار شدی... ای شیطون... بابایی داره از دستت صداش در میاد... ببین خودت نمیذاری برات بنویسم... ای شیطون... ...
1 خرداد 1392

بذار نقد رو بچسبم تا نسیه...

سلام گل شیطون بلا... این روزا سرم خیلی شلوغه ... پریشب تا ساعت 3 بیدار بودم نوشتم و نوشتم یهو بیدار شدی گریه کردی نتونستم بقیه شو بنویسم، ثبت موقتش کردم تا کاملش کنم الان خواستم کاملش کنم گفتم تا خوابی اتفاقای این چند روز و حال الانمو بنویسم که نقده، نسیه بمونه واسه بعد... بدنم این روزا خیلی خیلی ضعیف شده چون خوراکم کم شده چون بیشتر اوقات روز رو سر کارم و بیرون از خونه... وقتی هم خونه ام یا دارم به شما شیر میدم یا برای نبودنم برات شیر میدوشم یا دارم به اوضاع شما رسیدگی میکنم: ( عوض کردن پوشک و فرنی و سوپ درست کردن و مرتب کردن اتاق و لباسای شما و...) نمیدونم چرا این روزا اینقدر دچار ضعف ماهیچه ای و ضعف استخوان شدم شاید علتش نخوردن لب...
28 ارديبهشت 1392

دخترک شیطون من

سلام خانوم طلا: از دست تو با این شیطونی هات... الان که خوابیدی بازم یه فرصت پیش اومد تا برات بنویسم.. اول از اوضاع خودم برات بنویسم: هنوزم دستام کمی بی رمقه و چند کلمه ای که تایپ میکنم سریع خسته میشم. دیگه فکرشو بکن چی به سرم میاری وقتی دارم پوشکتو عوض میکنم... چند شب پیش کاری کردی که اشکمو در آوردی... همش از زیر دستم فرار میکنی و و منم نمیتونم بگیرمت. امان از وقتی که دلت میخواد کمی دور تر از تشک تعویضت بشینی و به من نگاه کنی...( منم که حساااااااااس...)  وقتی میخوام پماد به پات بزنم همه جا پمادی میشه الا پای تو... حالا فکرشو بکن با اون دستای بی رمق پمادیم چطوری باید ریزه های دستمال کاغذی رو رو از تو دهنت بیارم بیرون؟؟؟؟؟؟؟؟...
23 ارديبهشت 1392

نیمه اول ماه هفتم

سلام عزیزم. باز نیمه شبی و یه مامان شب زنده دار و غنیمت فرصتی که از خواب آروم تو بدست اومده... باید خلاصه کنم چون باید زود بخوابم. فردا قراره از صبح زود تا ساعت 3 بعد از ظهر سر کار باشم و همدیگه رو نبینیم. این چند روز مناسبتهای زیبایی بود ولی من دلم بدجوری گرفته بود...(زیاد تو جزئیاتش نمیرم...) دیشب با هم من و تو و بابایی برای خرید کادو رفتیم بازار... چقدر بامزه به مغازه ها نگاه میکردی...اولش خوب باهامون راه اومدی ولی بعد شروع به نق زدن کردی و آخرشم تو همون مغازه ای که  گریه ت در اومد و صبرت تموم شد خرید کردیم...(حالا چی خریدیم بماند...) امسال سالگرد سه تا مناسبت برای ما بود...اولیش روز مادر...دومیش روز معلم و سومیش سومین سا...
22 ارديبهشت 1392

اتفاقای بامزه اواخر ماه شش

اواخر ماه شش اتاق گردی رو یاد گرفتی... و یاد گرفتی که دنبال بابایی تا دم در بری و بهونه شو بگیری...(ولی زود یادت میرفت...) برای رسیدن به کنترل تلوزیون کلی ذوق میکنی... و رسیدن به اون رو یا گوشی موبایل رو فتح یه قله ی بلند میدونی...چون هیچوقت نمیذاریم بهش برسی... من عاشق این ژستتم: و اینکه وقتی قراره جایی بریم اگه دیر حاضر بشم و بیام پایین، جای منو کنار بابایی میگیری: و اینکه دوست داری هرچیزی رو با دهانت لمس کنی حتی شکوفه ها رو... اینجا حیدره ست... عصر چهار شنبه 28 فروردین... و برای خوردن یه شام عشقولی که قبلا ها معمولا ماهی یه بار میرفتیم بیرون حالا مجبوریم یا نریم یا فقط رستورانهایی رو انتخاب کنیم ک...
8 ارديبهشت 1392