ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

یه هفته پر از اتفاق و یه مامان پر مشغله

سلام عزیز نازنینم این هفته یه عالمه اتفاقای جالب برای هردو(و بهتره بگم هرسه مون) افتاد و من از بس که سرم شلوغ بود اصلا نتونستم بیام تو نت. حتی قبلا ها که شبا با گوشیم یه سری میزدم هم دیگه کنسل شده بود چون شبا از بس که خسته بودم زودی خوابم میبرد. خیلی برنامه ها داشتم دلم میخواست یه پست ویژه عید دیدنی هایی که بردیمت مینوشتم، هدیه ها و عیدی هایی که تو اولین عید دیدنی هات گرفتی، و عکسایی که با دوستای همسن و سالت گرفتی رو دوست داشتم برات بذارم.ولی نشد... خلاصه میکنم چون اگه از خواب بیدار شی دیگه نمیتونم ادامه بدم... راستش دستام خیلی ضعیف شدن انقدری که الان حتی تایپ این چند کلمه خسته شون کرده دعا کن بتونم تا آخرشو برات بنویسم. امروز روز ...
28 فروردين 1392

شیطونی های ریحان در سال جدید...

حالا که شش ماهه شدی شیطونی هاتم زیاد شده عزیزم منم موندم از روز شنبه اگه قرار باشه برم سر کار چطوری تو رو تنها بذارم ناز گل مامان؟؟ امسال عید یه عید خاص بود برامون...آقا جون اینا بخاطر تعمیر خونه شون و آماده نشدن خونه شون تا شب عید، پیش ما بودن... منم بیشتر تلاشم این بود که وقتم رو جوری تنظیم کنم که هم به مهمونا برسم هم به شما بنابر این اصلا نتونستم بیا تو نت... مامانی اینا هم رفتن مسافرت و هنوز برنگشتن... این پست رو فقط برای اینکه شیطونی های جدیدت رو ثبت کنم گذاشتم... این عکس مال دو روز قبل از عیده که برای خرید رفتیم بازار و برای نهار رفتیم رستوران و تو در حال خوردن استخوان جوجه هستی... عید دیدنی خونه مامانی: عید دیدنی خ...
15 فروردين 1392

هفت سین اولین سال نو...

دختر نازم... خیلی دوست داشتم برات سنگ تموم میذاشتم ولی ببخشید که نشد. اینجا تو وبلاگت طرح هفت سین کوچولو رو ارائه دادم ولی خودم نتونستم اون کاری که تو ذهنم بود انجام بدم تازه هفت سینت رو نصف شب که همه خواب بودن درست کردم و اصلا حتی فرصت نکردم ازش عکس درست حسابی بگیرم... امیدوارم که خوشت بیاد چون این نهایت تلاشم بود... سمنو و سماق سنجد وسکه سیب و سیر   اینم همش با چند تا چیدمان متفاوت: لحظه سال تحویل   هفت سین تو اتاق خودت تو قفسه کمدت شب عید که عمو اینا برات کیک گرفتن تا تولد شش ماهگیتو جشن بگیریم ولی تو همش گریه کردی و خوابت می اومد و من نتونستم ازت عکس بگیرم. این عک...
15 فروردين 1392

تقویم

این اولین پست در سال جدیده عزیزم... حالا که خوابیدی خیلی کار دارم باید همه اتفاقایی که تو این چند روز افتاده رو برات بنویسم. فقط آروم بخواب... این تقویمها رو مامان کوثر جون زحمت کشیدن و برات درست کردن که من امسال عید به مهمونا هدیه میدادم.     ...
15 فروردين 1392

اولین فرنی ناز گل مامان

سلام دختر نازم... بازم با عجله اومدم این پست رو بذارم و برم چون دیگه داره دیر میشه. الان خوابیدی و منم با هزار تا کار اینجا دارم برای تو مینویسم. سه شنبه هفته گذشته در تاریخ 20 اسفند ماه بود. باید میرفتم دانشکده و بخاطر همین صبح رفتیم خونه مامانی که تو رو اونجا بذارم و برم. از اونجایی که شیرم دیگه کفاف گرسنگی تو رو نمیده و دیگه شیر خشک هم نمیخوری تصمیم گرفتم ده روز زودتر غذای کمکی رو شروع کنم . برای همین قاشق و  بشقابتو بردم خونه مامانی و این شد اولین فرنی خانوم گل من... لذتبخش تر اینکه اولین غذاتو با دستهای مهربون مامانی نوش جون کنی گل من. اونروز روزی بود که شبش تب کمی داشتی و انگار سرماخورده بودی و کل شب رو نخوابید...
27 اسفند 1391

ماجرای شب نخوابی های

عزیز دلم خیلی عجله دارم... وای سلام یادم رفت... سلام دختر ناز و قشنگم... وقتی از خواب بیدار میشی تا یه چند دقیقه ای با پتوت بازی میکنی و من میتونم به کارام برسم و الان همینطوریه... امروز جمعه ست و من و تو بازم خونه تنهاییم برای همین باید زود این پست رو بذارم و حاضر بشیم بریم خونه مامانی چون خاله م که از تهران اومده بخاطر 5 شنبه اخر سال میخواد برگرده تهران و دوست داره قبل از رفتنش تو رو ببینه... بگذریم... 4-5 روز پیش بردمت حموم...کلی هم مواظب بودم که سرما نخوری واسه همین کلاه سرت گذاشتم ولی مث اینکه سرما خوردی. البته کامل کننده ش عمه کوچیکه بود که یه کوچولو سرما خورگی داشت و شب بغلت کرد و تو فردا شبش بطور خیلی خیلی با مزه ای آ...
25 اسفند 1391

بخاطر حلما جون

این عکس حلما ست برادر زاده مریم... مریم شش سال پیش محصلم بود ولی الان عین خواهر بهم نزدیکه و دوستش دارم... حلما فکر کنم 4 ماهشه... خیلی نازی حلما... ...
24 اسفند 1391

پست ثابتی که تغییر کرده

سلام عزیزم پست ثابت رو نباید تغییر داد ولی خب پیش میاد که باید یه چیز دیگه رو در اولویت قرار بدم. به همین خاطر چون این پست ثابت رو دوست دارم بخاطر شعری که منو یاد ساعتهای اول بدنیا اومدنت میندازه. یادش بخیر... از قبل این شعر رو تو گوشیم ذخیره کرده بودم و درست چند دقیقه بعد از اینکه منو از ریکاوری آوردن تو بخش این شعر رو به تمام دوستام اس ام اس کردم. خیلی ها باورشون نمیشد... سیل اس ام اس تبریک بود که برام می اومد... تو همش چند ساعت بود که بدنیا اومده بودی...                                   &n...
24 اسفند 1391

مامان ریحانه ممنوع الشیر میشود.

سلام دختر قشنگم... الان خیلی ناز و آروم اینجا کنار دستم خوابیدی ومن با خیال راحت دارم برات مینویسم. چند تا خبر دارم: اگه یادت باشه تو نوشته های قبلی درباره اینکه چند روز پیش تو مدفوع دختر قشنگم خون دیدم نوشته بودم. وقتی بردمت دکتر خانوم دکتر گفت احتمالا دختر ناز ما به پروتئین شیر گاو حساسیت دارن و این پروتئین گاوی از طریق شیر مادر به نی نی منتقل میشه... خلاصه اینکه آزمایش برات نوشت اما از اون روز من دیگه خونی ندیدم. بعد از گذشت اون ماجراها و کم شدن شیر من، قرار شد من خودمو تقویت کنم تا شیرم برگرده و بابایی هم هرروز برام شیر میخرید و منم اصلا یادم نبود که نباید اینهمه شیر بخورم. تا پنج شنبه که داشتم حاضرت کنم ببرمت خونه مامانی که ب...
20 اسفند 1391