ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

به بهانه تولد عزیزی که...

سلام دختر نازم. این پست رو بخاطر یه تولد پاییزی  مینویسم بعدا دوباره میام که با خودت حرف بزم و از دلتنگیهام بگم. فقط تو رو خدا همینجوری که آروم خوابیدی بخواب تا کارم تموم بشه ناز گل مامان باشه؟ ............................................................................................................................... و باز هم تولدی پاییزی... مگر فراموش میشود؟؟؟ مگر  فراموش میشود  آن روزها ؟؟ پاییز 72 را میگویم... آن زمان که جوانه عشق در من روییدن گرفت و من جان تازه ای گرفتم... من، سرشار از عشق...               با تمام کودکی ام... ...
30 دی 1391

ما به خونه برگشتیم

سلام یکی یدونه مامان اولین برف زمستونیت مبارک عزیزم....   بالاخره تو شهر ماهم برف اومد و من امروز صبح که بیدار شدم یاد روزهای برفی پارسال افتادم که باید میرفتم سر کار وحالا به لطف حضور تو عزیزدلم میمونم خونه و از گرمای خونه بهره مند هستم الحمدلله بابایی یکشنبه ساعت ده شب اومد بسلامتی قرار بود همه شام خونه ما باشن ولی مامانجون گفت بیاین اینجا منم پذیرفتم و رفتیم اونجا سالهای قبل بابایی نیمه شب میرسی ولی امسال چون سفر به سامرا از برنامه هاشون حذف شد زودتر اومدن و ما قبل از شام رفتیم برای استقبال. زیاد طولانیش نمیکنم... از خودت میگم: برای اولین بار بود که تو روگذاشتم پیش آقا جون و مامانجون و عمه ها... باید با عمو میرفتیم بر...
17 دی 1391

6 روزه که از بابایی دوریم

سلام دختر نازم الان اینجا کلی نوشتم ولی نمیدونم چرا همش پاک شد؟؟؟؟؟  اصلا ولش کن... دارم با لب تاب دایی جون مینویسم که فارسیش معلوم نیست... دارم کلافه میشم نبود بابایی بی طاقتم کزده امشب خونه دایی جون مهمون بودیم که بابایی زنگ زد. امروز کلی تلاش کردم بهش زنگ بزنم نشد. این عکسای خونه دایی جونه:   این عکسارو هم خاله جون برات درست کرده: ...
14 دی 1391

خبرای جدید

سلام عزیز دلم الان تو بقلمی و نمیدونی چقدر با مزه به صفحه کلید و مانیتور نگاه میکنی... آدم دلش میخواد بخورتت... اومدم چند تا خبر بدم و برم... دیروز تولدم بود و مامانی و دایی جون برای اهدائ هدیه اومدن خونه ما. منم نذاشتم شب برن و موندن.بخاطر همین اصلا وقت نکردم به اینجا سری بزنم. دیروز از اداره زنگ زدن و بهم گفتن باید برای تدریس در گروههای آموزشی استان خودمو آماده کنم و فردا برم مدرسه ... حالا فردا که پنج شنبه ست قراره از ساعت 8 تا 12 دور از هم باشیم و من نمیدونم من و توچطوری این دوری رو میخوایم تحمل کنیم عزیزم. راستی چند روز پیش هم مدیر گروه دانشکده بهم زنگ زد و گفت که واسه ترم آینده سه شنبه ها بعد از ظهر دانشکده برام کلاس گذاشت...
6 دی 1391

عکس های مربوط به قبل از بدنیا اومدن تو

سلام عزیز دلم بالاخره بعد از سه ماه تونستم این عکسا رو که مربوط به سیسمونی تو و قبل از تولدته رو اینجا بذارم ببخشین که دیر شد البته این همه عکسا نیست بقیه شو بعدا که وقت کردم دوباره میذارم. اینجا اتاق توئه و من در حال دوخت روتختی برای تو عزیز دلم. اون موقع 8 ماه بود که تو دل مامانت بودی. و من بی وقفه کار میکردم که زودتر اتاق تو رو اماده کنم. دلم برای چرخ خیاطیم و خیاطی کردن تنگ شده... تاحالا هیچکی بغیر از تو نتونسته  منو سه ماه از خیاطی کردن دور نگه داره شیرین مامان وبالاخرا نتیجه تلاش مامانت شد این... امیدوارم که خوشت بیاد عزیزم.البته من تنها نبودم مامانی هم کمکم کرد خدا کنه بتونیم به زودی نتیجه زحمتاشو تقدیمش کنیم. اینم...
6 دی 1391

شب تولد من

شب تولد آدم ، مث یه قرار اعلام نشده اس . که همش منتظری آدمهای بیشتری سر قرار بیان ، ولی دوست نداری خودت خبرشون کنی ... شب تولد آدم ، مث یه قرار بی قراره ...  امشب شب تولد منه... شب تولد یه مامان 27 ساله که تازه بعد از 27 سال تازه فهمیده امشب چه شبیه... سالگرد تولد امسالم با تمام اون 26 سال قبلی زمین تا آسمون فرق داره چون حالا دیگه خودمم یه مادر هستم. و من  باید این میلاد رو به مادر خودم تبریک بگم که 27 سال پیش در چنین شبی صاحب یه دختر شده البته نه که بخوام براش دختر خوبی بودم... نه.. اما در حد توانم سعی کردم دلش رو بدست بیارم  و همیشه از اینکه به میلش رفتار کنم در اوج لذت بسر میبردم. اینکه میگم همیشه به میلش رف...
5 دی 1391

جشن سه ماهگی همزمان با شب چله

سلام سه ماه ی مامان... بالاخره موفق شدم عکساتو آپلود کنم. الهی قربونت برم عزیزم، دیشب جشن تولد سه ماهگی تو همزمان با شب چله بود و ما خونه آقاجون اینا بودیم. وای که همه مخصوصا آقاجون چقدر از حضور تو توی جمع امسالمون خوشحال بودن.   دیشب خیلی شب خوبی بود. موقع رفتن به خونه آقاجون جلو هر قنادی که میرسیدیم خیلی ترافیک بود و جای پارک نبود و اگه هم بود قنادی وحشتناک شلوغ بود خلاصه بالاخره عمو محمد تونست این کیک رو برات جور کنه.ولی نشد که روشو بنویسیم اما الان خودم برات مینویسم: ریحانه عزیزم تولد سه ماهگیت مبارک     و تو همش نق زدی یا گرسنه بودی یا خوابت می اومد. فدای اون چرت زدنت بشم عزیزم...   ای...
1 دی 1391

علت گریه های من

یک پسر کوچک از مادرش پرسید:مادر، چرا گریه می کنی؟ مادرش به او گفت:زیرا من یک زن هستم.پسربچه گفت:من نمی فهمم. بعدها پسربچه از پدرش پرسید:پدر، چرا مادر بی دلیل گریه میکند؟ پدرش تنها توانست به او بگوید:تمام زن ها به خاطر هیچ چیز گریه می کنند. پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل گشت ولی هنوز نمی دانست که چرا زن ها بی دلیل گریه می کنند؟! بالاخره سؤالش را برای خداوند مطرح کرد؛ مطمئن بود که خدا جواب سؤالش را می داند.او از خدا پرسید:خدایا،چرا زن ها به آسانی گریه می کنند؟ خدا گفت:زمانی که زن را خلق کردم خواستم موجود بخصوصی باشد؛ بنابراین شانه های او را آنقدر قوی آفریدم تا همه ی دنیا را به دوش بکشد و همچنین شانه هایش آنقدر نرم باشد که به بقیه آرامش ...
25 آذر 1391

هفتم محرم وروز جهانی علی اصغر(ع)

سلام عزیز نازنینم: دیر وقته، تو و بابایی خوابیدین و من اینجا نشستم تا باز هم برای تو بنویسم: طفل نخورده آب کمی در حرم بخواب لالا گلم عزیز دلم اصغرم بخواب شرمنده ام که شیر ندارم... به سینه ام ناخن مکش تو خاک مکن بر سرم بخواب آرام که نمیشوی ای میوه دلم خیمه به خیمه هر چه تو را میبرم بخواب نزدیک به سه روز و سه شب میشود علی پلکم به هم نیامده مادر برم بخواب لالا گلم ببین که شبیه تو تشنه ام آتش مزن به جان من...نو گلم بخواب من خواب دیده ام که سرت روی نیزه بود خواب و خیال بود نشد باورم بخواب آره عزیزم امروز روز جهانی شیر خوارگان بود و من صبح زود تو رو برای شرکت در این همایش بزرگ آماده کردم...و او...
4 آذر 1391

پایان دو ماهگی

سلام دختر عزیزم... بغلت کردم و دارم برات مینویسم اما تو نمیذاری و همش گریه میکنی تازه نهارم درست نکردم...  گذاشتمت تو کریر بلکه بخوابی... دارم تکونت میدم. امروز صبح مامانی اومد اینجا پیشت بمونه من بتونم برم درمانگاه برای تشکیل پرونده . اونجا یه فرم بهم دادن گفتن باید حتما بچه دوماهش پر بشه بو فردا بچه رو بیار. ولش کن نمیذاری بنویسم... بعدا میام طاقت گریه هاتو ندارم فعلا بای ...
29 آبان 1391