ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

یه هفته پر از اتفاق و یه مامان پر مشغله

1392/1/28 17:24
نویسنده : مامان مینا
358 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز نازنینم

این هفته یه عالمه اتفاقای جالب برای هردو(و بهتره بگم هرسه مون) افتاد و من از بس که سرم شلوغ بود اصلا نتونستم بیام تو نت. حتی قبلا ها که شبا با گوشیم یه سری میزدم هم دیگه کنسل شده بود چون شبا از بس که خسته بودم زودی خوابم میبرد.

خیلی برنامه ها داشتم دلم میخواست یه پست ویژه عید دیدنی هایی که بردیمت مینوشتم، هدیه ها و عیدی هایی که تو اولین عید دیدنی هات گرفتی، و عکسایی که با دوستای همسن و سالت گرفتی رو دوست داشتم برات بذارم.ولی نشد...

خلاصه میکنم چون اگه از خواب بیدار شی دیگه نمیتونم ادامه بدم...

راستش دستام خیلی ضعیف شدن انقدری که الان حتی تایپ این چند کلمه خسته شون کرده دعا کن بتونم تا آخرشو برات بنویسم.

امروز روز شهادت خانم فاطمه زهراست خیلی دلمون میخواست امروز میبردیمت بیرون و با هم دسته عزاداری رو میدیدیم ولی بابایی امروز هم رفت سر ساختمان(همون ساختمانی که یه روزی بهش میگفتیم سر زمین...) هم صبح هم الان... اصلا همه زندگیش شده اونجا... خدا برامون خیرش کنه...

وای............بیدار شدی..........خدا کنه بتونم با حضور تو این پست رو تموم کنم.

این روزی هر چی دم دستت برسه باید با دهنت تستش کنی تا ازش سر در بیاری.وقتی هم ازت میگیرمش جیغ میزنی و گریه میکنی تا دوباره بدمش دستت. و من اصلا از همچین دختری خوشم نمیاد و سعی میکنم اینجوری بار نیای ولی نمیدونم چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟ الانم داری با اتو ور میری و سیم اتو رو گذاشتی دهنت............... اومدم..........

میخوام از شنبه گذشته برات بگم:

شنبه 17 فروردین... روزی که شبش برای بابایی اس ام اس اومد" همنوا شویم با همه معلمان و دانشجویان و دانش آموزان: مکن ای صبح طلوع..."قهقهه

و اون صبح طلوع کرد و اون روز روزی بود که مامان تو بعد از 6 ماه مرخصی زایمان باید میرفت سر کار. بعد از کلی برسی و شور و مشورت با بابایی به این نتیجه رسیدیم که من تو رو با خودم ببرم شهرستان محل کارم تا از نزدیک به اونا اثبات کنم که نمیتونم بچه م رو تنها بذارم و بیام سر کار تا با مرخصی دو ماهه من موافقت کنن (اونم بدون حقوق)

خلاصه قرار شد اگه مرخصی میخوام باید شش ماهه بگیرم( تا آخر شهریور) وگرنه این 40 50 روز رو به هیچ معلمی مرخصی نمیدن.

الان رفتی زیر صندلی من و داری گوشه کتاب منو میخوری... باید ازت بگیرمش تا لبتو پاره نکردی...

اینجا نماز خونه اداره ست، هر دو مونم خسته شده بودیم رفتیم اونجا استراحت کنیم.... و اونم فرم مرخصی بدون حقوق...

از اونجا هم یه سر رفتم مدرسه...

مدرسه ای که هفت ساله دارم اونجا کار کردم... مجرد بودم اونجا کارمو اونجا شروع کردم و حالا با تو رفتم اونجا خیلی جالب بود همه همکارا خوشحال شدن و بچه ها همه جلو در دفتر جمع شده بودن البته یلی هاشون منو نمیشناختن چون من امسال همش یه ماه رفتم مدرسه...

این عکس رو تو بقل معاون مدرسه روی میز مدیر مدرسه ازت گرفتم ...

از اونجا که اومدیم با هم رفتیم بازار و من بخاطر اینکه تو دختر خوبی بودی برات این دو تا لباس رو جایزه خریدم.(الهی قربونت برم که با حضور تو دیگه هیچوقت تنها نیستم)

یکشنبه 18 فروردین:

طی دوندگی های اداره ای بابایی قرار شد من بجای درخواست مرخصی بدون حقوق درخواست انتقالی موقت کنم تا بتونم تو شهر خودمون برم مدرسه و تو رو هم بذاریم مهد...(شیر خوارگاه)منم نرفتم سر کار و پیش هم موندیم...

سه شنبه 20 فروردین:

صبح با هم رفتیم خونه مامانی تا من بتونم برم اداره بخاطر انتقالی موقت... و شما پیش مامانی موندی عصر هم رفتم دانشکده و شما بازم پیش مامانی بودی...

این عکسا رو هم مامانی ازت گرفته:

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

پرستو
28 فروردین 92 21:01
سلام ریحانه جونی ماشالا روز به روز داری ماه تر میشی عسلی خدا واسه مامانی و بابایی نگهت داره و زود تر بزرگ بشی تا مامانی بتونه راحت بره سر کار میبوسمتتتتتت
سوری مامان زهره
29 فروردین 92 16:25
بارک الله به این مامان پرتلاش، واقعا کارکردن یا درس خوندن با داشتن یه بچه سخته
معصوم/مامان جان جان فاطمه
29 فروردین 92 16:30
مامان مينا واقعا خسته نباشي،براي اين همه تلاش و دوندگي دلم براي ريحان جون تنگ شده بود،ماشاا... بزرگتر شده اميدوارم مشكلتون به خير و خوشي رفع بشه و شما با خيال راحت بتوني مادر هاي اينده رو تربيت كني. راستي ريحان جون چه زود پاش به مدرسه باز شد،ايشاا... دانشگاه
ahanban_aminahanban_amin
21 بهمن 96 20:07
سلام... منم ی نی نی کوچولو  دارم به اسم آهنبان... www.ahanban.com خوشحال میشم بهش سر بزنید ... یه نی نی کوچولو دوست داشتنی و متفاوت