ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

قالب جدیدت مبارک

سلام ناز گل مامان امروز ازصبح با هم تنها بودیم و خیلی با هم بازی کردیم بابایی هم برا نهار نیومد خونه... امروز  من یه دست و رویی به این خونه مجازی شما کشیدم. امیدوارم اونایی که میان اینجا از این قالب خوششون بیاد... از احوالات شما بگم که: دیگه فقط شیر خودمو بهت میدم و حتی اگه هم سیر نشی و برات شیر خشک درست کنم هم دیگه لب به شیر خشک نمیزنی. دیروز رفته بودم سر کار و بخاطر همین مامانی مجبور شده بود برات شیر خشک درست کنه که تو هم خیلی کم خورده بودی البته از شیر خودم هم تو شیشه برات دوشیدم و رفتم ولی انقدری نبود که سیر بشی... خلاصه یکلام اینکه دیگه شیر خشک نمیخوری حتی امروز حس کردم گرسنه ای که تا میخوابونمت زودی بیدار میشی برات شیر خش...
16 اسفند 1391

دستان من..

دست ناتوان مرا ببین.. ریحانه ی من...!!!! این دست  ناتوان من هرگز نمیتواند سیبی را عادلانه قسمت کند... هرگز... اینجا همه به سهم خود فکر میکنند و من... فقط... به سهم تو فکر میکنم.. . ...
14 اسفند 1391

نصیحت های مادرانه به ریحانه ام

دختر نازنینم...ریحانه ام... همیشه سپاسگذار خدا باش... همیشه با داشته هات زندگی کن ... و همیشه نیمه ی پر لیوان رو ببین... وشکر گذار همه ی داشته ها و نداشته هات باش... به اونهایی فکر کن که هیچوقت  فرصت آخرین نگاه و خداحافظی رو نیافتند. به اونهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند : "روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد. به بچه هایی فکر کن که گفتند : "مامان زود برگرد"، و اکنون نشسته اند و هنوز انتظار می کشند. به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن همدیگه ندارن و ای کاش زودتر این موضوع را می دانستند. به افرادی فکر کن که بر سر موضوعات پوچ و احمقانه رو ...
13 اسفند 1391

دیگه تنهات نمیذارم گلم

سلام دختر صبور من... تموم شد عزیزم... یه قصه  ای  پیش اومد که من و تو اجبارا دو و نیم روز دقیقا 50 ساعت از هم دور شدیم... توی این 50 ساعت بهم به اندازه 50 سال گذشت...و وقتی که اومدم پیشت انگار خیلی عوض شدی.... تو این مدت همه زحمتا رو دوش بابایی و عمه و مامانجونت بود و من خیالم راحت شد که دیگه از این به بعد اگه  سفری اجباری برام پیش اومد  با خیال راحت میتونم تو رو پیش اونا بذارم  چون اونا خوب از پس تو بر اومده بودن ولی خب حضور مادر یه چیز دیگه ست دیگه... این دوری یه سری محاسن داشت و یه سری معایب عزیزم... از محاسنش اینکه بابایی هم بچه داری یاد گرفت و الان دیگه مهربانانه تو مسائل مربوط به شما بهم کمک میکنه......
12 اسفند 1391

اسباب بازس های کودک 5 ماهه

(مطالب زیر برگرفته از نی نی سایته... خیلی جالبه...) در هفته اول كودك شما مي تواند براي چند دقيقه با دستها و پاهايش بازي كند. او علاقه دارد كه هر حركت را آنقدر تكرار كند كه از نتيجه آن مطمئن شود. آنگاه او حركت خود را كمي تغيير مي دهد تا ببيند كه آيا نتيجه هم تغيير مي كند يا نه. ممكن است ناگهان متوجه شويد كه كودك شما در اتاق خوابش به طور عجيبي ساكت شده است و هنگامي كه به سراغ او مي رويد مي بينيد كه كودك شما (كه تا چندي پيش در هنگام بيداري لحظه به لحظه به مراقبت شما نياز داشت) خودش را در تخت خوابش سرگرم كرده است! احتمالا شما مي توانيد به خواندن مقاله ادامه بدهيد؛ شايد هم فقط فرصت كنيد كه به عناوين نگاهي بيندازيد! با افزايش هماهنگي دست و...
4 اسفند 1391

شیطونی های آشپز خونه ای ریحان

سلام دختر شیرین مامان فقط اومدم این شیرین کاری های جدیدتو بنویسم و برم... الان خوابی و تا بیدار نشدی من باید کارم رو انجام بدم. دیشب از خونه آقا جون که اومدیم تو خواب بودی. برخلاف همیشه که تا رو تخت میذاشتیمت بیدار میشدی دیشب برا خودت راحت راحت خوابیدی تا صبح... بعد از چند ساعت دوباره خوابیدی تا ظهر... و تلافیشو موقعی که من تو آشپز خونه در حال نهار درست کردن بودم در آوردی منم از روروئکی که جدیدا مورد استفاده تو ناز گل من قرار گرفته استفاده کردم عزیزم. و تو انقدر ذوق میکنی وقتی توش هستی که من دیگه یادم میره برای اینکه به کارام برسم تو رو اون تو گذاشتم...میشینم و نگات میکنم و با خنده هات شاد میشم... چه با مزه ذوق کردی وقتی عکس...
2 اسفند 1391

پنج ماهگیت مبارک

تولدت مبارک دختر نازم از کجا شروع کنم؟؟ نمی دونم...!!!! فقط اینو بگم که شدی همه یدنیای من قند عسلم... روز به روز شیرین تر میشی و زندگی من و بابایی رو با خنده های شیرینت زیباتر میکنی دختر قشنگم... امروز قصد نداشتم اینجا بیام چون خیلی خیلی کار دارم ولی به مناسبت تولد 5 ماهگی تو ناز گلم اومدم تا به خودم تبریک بگم ... به خودم و همه ی اونایی که تو این 5 ماه زندگیشون با حضور تو یه رنگ و بوی دیگه ای گرفته... دیروز اولین روزی بود که رفتم سر کار و تو رو پیش مامانی گذاشتم الهی بمیرم که مامانی رو انقدر اذیت کردی... ای شیطون... بزرگ شدی باید همه زحمتاشو جبران کنی.. باشه؟؟؟ از خواب بیدار شدی و داری به حرکت دستای من روی کیبورد نگاه م...
30 بهمن 1391

اولین مسافرت درون استانی ریحان

سلام جیگر طلای مامان خیلی وقت ندارم و کلی هم حرف دارم... باید سریع برات بنویسم تا بیدار نشدی. فردا قراره کارم رو شروع کنم و تو قراره فردا برای اولین بار بخاطر اینکه مامانت میره سر کار پیش مامانی بمونی و دختر خوبی باشی عزیزم...( مرخصی شش ماهه من هنوز تموم نشده عزیزم ترم جدید دانشکده شروع شده و من فردا دانشکده کلاس دارم) دیروز برای اولین بار بردمت شهرستان زادگاه خودم، البته با دایی جون (و این هم یکی دیگه از اولین های تو با دایی جون...) وقتی رفتیم اونجا اول رفتیم امامزاده زیارت و همینطور سر قبر باباجون من...(عجب جای با صفا و تامل بر انگیزیه...) تو ماشین خیلی اذیت شدی و من از اینجا فهمیدم که مسافرت کردن برای بچه ای به سن تو ه...
29 بهمن 1391

فقط بخاطر مانی

سلام دختر گلم الان رو پام خوابوندمت بلکه بخوابی خیلی داری بهونه گیری میکنی... همش تقصیر این کامپیوتره که وقتی روشن میشه تو همش نق میزنی چون مامانت دیگه سراپا مال تو نیست... بگذریم... اگه تو نوشته های قبلی رو ببینی روز بیست و چهارم بدنیا اومدنت یه پست نوشتم و چند تا عکس هست از دوستای خوبت که موقع بدنیا اومدنت اومدن خونه مون. یکیشونم مانیه... مانی که من به اشتباه تو اون پست نوشتم سه ماهشه... اون موقع چهار ماه و دو سه روزش بود چون روز مهمونی دهم تو نیومدند بخاطر واکسن چهار ماهگیش... چند روز پیش آدرس اینجا رو به مامانش دادم که بیاد و عکسای مانی رو هم ببینه.ولی متاسفانه عکسش باز نمیشه چون خوب آپلود نشده حالا منم بخاطر مانی و مامانش یه...
25 بهمن 1391