ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

یازده ماهگیت مبارک

سلام دخترم... سنگ صبورم... امشب وقت خواب کاری کردی که مطمئن شدم وقتی بزرگ بشی سنگ صبور خوبی برام خواهی بود... سرم درد میکرد  و تو هم اذیتم نکردی و سرتو گذاشتی رو شونه م تا خوابت برد... منم آروم آروم طوری که فقط خودت بشنوی برات حرف میزدم... امروز یازده ماهه شدی و ما داریم برای رسیدن به روز تولد تو روز شماری میکنیم... اینم از هدیه روز تولدت: چند روز پیش توی نی نی سایت تبلیغی رو دیدم که نوشته بود اگه بچه تون موقع نهار و شام خوردن نمیذاره آب خوش از گلوتون بره پایین یه پیشنهاد براتون دارم منم با سر رفتم ببینم پیشنهادش چیه... فوری سفارش دادم و عصرش باهام تماس گرفتن و امروز اینا بدستم رسید... پستچی که اومد داشتم پوشکتو عوض میک...
1 شهريور 1392

پایان ماه دهم

این ماه هم تموم شد... با همه سختیها و شیرینی هاش... و شیرینی هاش بیشتر بود چون: توی این ماه کارای جدیدی یاد گرفتی و شیرین تر شدی... الان خوابی و من میخوام توی این فرصت طلایی بقیه عکسای مربوط به ماه دهمت رو بذارم و بعد تولد 11 ماهگیتو تبریک بگم. پس بریم سراغ عکسا تا من یکی یکی برات بگم چقدر بلا شدی تو... عاشق حموم کردن و آب بازی هستی و هر موقع میبرمت خونه ی مامانی، مامانی میبرتت حموم. وقتی میخواستیم به زور چادر سرت کنیم ببینیم چه شکلی میشی و تو نمیزاری: شب عید فطر که خونه ی مامانی اینا بودیم شام بردیم بیرون و تو حسابی اونجا نق زدی و مجبور شدیم بعد از افطار برگردیم خونه... وقتی فوضولیت حسابی گل میکنه و تموم محتویا...
1 شهريور 1392

یک هفته مونده به 11 ماهگی تو

سلام دختر ناز و شیطون بلا دیروز یه شرایط استثنایی پیش اومد که کلی تلاش کردم بیام برات اینجا یه پست بذارم ولی نشد چون من توسط گوشیم آنلاین میشم و این گوشی توسط شما دمار از روزگارش در اومده و دیروز کلا خاموش شده بود هر کاری میکردم شارژ نمیشد که روشن بشه... بگذریم... این هفته رو کلا صبح ها بخاطر کار انتقالیم مجبور بودم برم اداره آموزش و پرورش، هر جور که فکرشو میکنم میبینم نمیتونم امسال با حضور تو عزیز دلم اینهمه مسافت رو هر روز برم مدرسه... بابایی این روزها از من نگران تره و دست به هر کاری میزنه که بتونه ات=نتقالی منو واسه شهر خودمون بگیره...ولی اینطور که پیداست شهرهای اطراف به رشته ی من بیشتر احتیاج دارن و خلاصه اینکه بعد از کلی دوندگی ب...
23 مرداد 1392

مسابقه ی نی نی شکمو

 و بالاخره نتایج مسابقه اعلام شد و علیرغم تلاش همه ی اونایی که ریحانه رو دوست دارن ریحانه با کسب تقریبا 150 الی 200 رای جزء نفرات برتر نشد... دختر نازنینم تو برای ما همیشه بهترین و برنده ترینی... و من این پست رو که مدتی پست ثابت این وبلاگ بود به یادگار نگه میدارم. امشب که بمناسبت عید فطر نتایج مسابقه اعلام شد ریحانه ی من 10 ماه و 18 روزشه... من در اینجا از همه ی اون کسایی که زحمت کشیدن و با ارسال پیامک خواستند علاقه شون رو به ریحانه ی شکموی من نشون بدن ممنونم.   ریحانه ی من تو مسابقه ی نی نی شکمو شرکت کرده... البته دخترم شکمو نیست و اون روز داشت کنار باباش آبگوشت میخورد و ما این عکس رو ازش گرفتیم... هر...
19 مرداد 1392

صحبتی با خدا در شب عید فطر

گفتم : خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه‌ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟ گفت: عزیز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم. گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟ گفت : عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگار...
19 مرداد 1392

آلبوم نیمه اول ماه دهم

خاطراتم زیاده دخترم ولی فرصتم کمه... الان نیمه شبه و چند دقیقه دیگه گوشیمون زنگ میخوره که یعنی برای سحری بیدار شیم... این ماه مبارک فرصت خوبی بود که حداقل تو زمان سحری یا بعد از سحری به کارام برسم چون اون موقع ها خوابت عمیقه... پس بریم سراغ عکسا از شروع ماه دهم تو عزیز دلم: روزایی که میبرمت خونه ی مامانی، مامانی اینجوری سرت رو گرم میکنه وقتی من نیستم:(و خودش زحمت میکشه ازت عکس میندازه) و تو اونجا هم همه چیزو به هم میریزی... و مامانی هم عکسای با مزه ای ازت میگیره...   این هم علاقه بسیار شدیدت به هندونه... ببین چطوری آبشو در میاری؟؟     این روزا دیگه یاد گرفتی مستقل باشی و ...
14 مرداد 1392

ماجرای غذا خوردن من و تو

سلام دختر خوشمزه ی مامان: سن بالای وبلاگت داره میگه: ریحانه جون تا این لحظه 10 ماه و 13 روز و 12 ساعت و... و من یه مامان پر مشغله هستم که اصلا فرصت نمیکنم خاطرات روزانه ی تو رو تا قبل از کهنه شدن اینجا بنویسم. پس بذار اول با روزمرگی های خودم با تو شروع کنم: صبح ها تا 9 و نیم میخوابیم (من امسال هم بخاطر تو از فیض روزه گرفتن محروم هستم) از خواب که بیدار میشم سعی میکنم یواشکی از کنارت پاشم که بخوابی و من بتونم حداقل دست و روم رو با خیال راحت بشورم ولی تا در دستشویی رو باز میکننم میبینم بیدار شدی و وایسادی لبه ی تخت و اگه دیر بجنبم از تخت افتادی. میارمت تو حال و برات تلوزیون روشن میکنم و تا میذارمت زمین گریه میکنی و از بغلم پایین...
14 مرداد 1392

ده ماهگیت مبارک.

سلام دختر شیرین من ماه های زندگیت دو رقمی شدند... و من روز به روز با غرور بیشتری روی زمین خدا قدم برمی دارم ... و از خدا عاجزانه میخواهم: خدایا... بهشتت را از من مگیر ... بگذار بهشتت همیشه زیر پایم باشد...  ده ماهه شدنت مبارک عزیزم ...
11 مرداد 1392

آخر ماه نهم

سلام دختر نازم دیگه شیطونیات به حد بی نهایت رسیده و منم که... خدا رو شکر تابستونه و من همش پیشتم... و من باید عکسایی رو که جا مونده سریع اینجا بذارم چون دیگه فرصتی پیش نمیاد: اینجا داری با بابابی نماز میخونی: این لباسیه که خودم برات دوختم و قول دادم عکسشو اینجا بذارم. البته این پیراهن بهت بزرگه و سال دیگه اندازه ت میشه( نمیدونم چطوری انقدر بزرگ شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟)    شیطونی های تو تو خونه ی مامانی: حموم و تمیز شدن خانوم گل من: از وقتی یاد گرفتی رو پای خودت بایستی دیگه تو وان حموم هم دلت میخواد پاشی بایستی و نمیدونی این کار هنوز برای تو خطرناکه عزیزم. خونه آقا جون در حال بازی با کامپیوتر عمو محمد: ...
11 مرداد 1392

ادامه ی نیمه ی اول ماه نهم

از اونجایی که شبها دوسه بار برای خوردن شیر از خواب بیدار میشی دیشب در حین نوشتن پست قبلی بیدار شدی و من مجبور شدم خاطرات نیمه ی اول نه ماهگیتو نیمه تموم بذارم و حالا بقیه ش: از شیرین کاریای جدیدت سرک کشیدن تو کابینت ها و بیرون ریختن محتویات اونه... دیگه خودت یاد گرفتی در کابینت رو باز کنی و ببندی...حالا موندم از دستت چکار کنم؟؟؟آخه این کارت خیلی خطرناکه دختر کنجکاو من... بعضی وقتا اقا جون برای دیدن تو میاد خونه مون...خیلی خیلی دوستت داره هرچی که باشه نوه ی اولشی و براش خیلی عزیزی و این عکس از عاشقانه های تو و آقاجونه... چند روزی بود دیگه از دست من غذا نمیخوردی و حتما باید دستت میدادم تا بخوری اون روز که آقا جون اومد آش رشته در...
24 تير 1392