ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

ماجرای غذا خوردن من و تو

1392/5/14 3:03
نویسنده : مامان مینا
841 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر خوشمزه ی مامان:

سن بالای وبلاگت داره میگه:

ریحانه جون تا این لحظه 10 ماه و 13 روز و 12 ساعت و...

و من یه مامان پر مشغله هستم که اصلا فرصت نمیکنم خاطرات روزانه ی تو رو تا قبل از کهنه شدن اینجا بنویسم.

پس بذار اول با روزمرگی های خودم با تو شروع کنم:

صبح ها تا 9 و نیم میخوابیم (من امسال هم بخاطر تو از فیض روزه گرفتن محروم هستم) از خواب که بیدار میشم سعی میکنم یواشکی از کنارت پاشم که بخوابی و من بتونم حداقل دست و روم رو با خیال راحت بشورم ولی تا در دستشویی رو باز میکننم میبینم بیدار شدی و وایسادی لبه ی تخت و اگه دیر بجنبم از تخت افتادی.

میارمت تو حال و برات تلوزیون روشن میکنم و تا میذارمت زمین گریه میکنی و از بغلم پایین نمیای.

همونطور که تو بغلمی میرم تو آشپز خونه بلکه بتونم یه چیزی بخورم، نمیشه...

برای خودم چای میریزم...

بعد بهونه میگیری و من فکر میکنم گشنه ای برات پوره درست میکنم (و این کار رو با یک دست انجام میدم چون تو تو بغلمی) بعد هر کاری میکنم نمیخوری و من خیلی ضایع میشم.

میام چاییمو بخورم میبینم یخ کرده...

دوباره سماورو روشن میکنم...

بعد میارمت تو حال و با اسباب بازیات سرتو گرم میکنم بلکه حواست به اونا پرت بشه و من بتونم یواش یواش بذارم دهنت ولی تو همه رو با دست پس میزنی و همه رو رو زمین میریزی...

بعد با همون دستایی که کثیف شدن چشمتو میمالی و بهونه میگیری...

دست و صورتتو میشورم و دوباره برای خودم چای میریزم...

فکر میکنم هنوز خوابت میاد... میخوابونمت که بهت شیر بدم بلکه بخوابی منم بتونم یه چیزی بخورم...

خودم دارم ضعف میکنم از گرسنگی ولی ترجیح میدم به تو شیر بدم بلکه یا بخوابی یا اگه نمی خوابی بهونه نگیری.

5 دقیقه شیر میخوری... 2 دقیقه تلوزیون نگاه میکنی...5 دقیقه شیر میخوری...2 دقیقه با دکمه ی لباس من بازی میکنی...

حالا دیگه ساعت شده 11..

میام چاییمو بخورم بازم یخ کرده...

حالا سر حال بلند میشی و تو خونه شروع به قدم زدن میکنی و مشغول دد گفتن و بازی کردن میشی... من میرم تو آشپز خونه میبینم کلی ظرف نشسته هست و شروع میکنم به شستن ...

دیگه از خیر چای خوردن میگذرم...

بازم نق میزنی...

یادم میافته که باید پوشکتو عوض کنم...

پوشک و لباساتو عوض میکنم و میذارمت تو تابت بلکه بتونم یه چیزی بخورم...

بازم نق میزنی...

باهات بازی میکنم تا بخندی...

میگم یه سیب دستت بدم بخوری بلکه سرگرم شی بتونم به کارام برسم...

تو فاصله اینکه برم سر یخچال و سیب بردارم و بشورم و پوستشو بگیرم همش گریه میکنی...

بهت میدمش ...اولش نمیگیری... کلی باهات بازی میکنم تا بخندی و سیب رو از دستم بگیری و گاز بزنی...

خب دیگه خیالم راحت شد تو تابت هستی و داری سیب میخوری...برم یه چیزی بخورم

حالا دیگه ساعت شده 12ظهر...

ای خدا مردم از ضعف...

تا سفره رو باز میکنم یه لقمه نون بردارم. جیغغغغغغغ...سیبت از دستت افتاده... میام میدمش بهت...

تا برمیگردم آشپز خونه... دوباره جیغغغغغغغغغ بازم سیبتو انداختی... تازه میفهمم این یه بازی جدیده... قراره تو همش سیبت رو بندازی و من بیام بدمش بهت و تو بخندی...

فدای خنده هات میشم...

و قید خوردن صبحانه رو میزنم...

برات غذا گرم میکنم...بلکه خودمم بتونم یه قاشق در کنار تو بخورم...

برای غذا خوردنت باید سرت گرم یه چیزی باشه تا من بتونم دهنت بذارم. مثلا یه چنگال دستت میدم بهت میگم: چنگاله چند تا دندون داره؟؟؟ 4 تا... ریحانه چند تا دندون داره؟؟؟ 4 تا... و تو میخندی...

و من بازم فدای خنده هات میشم...

لابلای غذا دادن به تو خودمم چند تا قاشق دهنم میذارم ولی همش تو گلوم گیر میکنه چون همش باید مواظب تو باشم که بلایی سرت نیاد...(از بس که شیطونی)

چند تا قاشق از غذای خودم که میخورم میبینم بازم داری با همون دستای غذاییت چشماتو میمالی و من میبرمت که بهت شیر بدم بلکه بخوابی... اینجا دیگه التماست میکنم که بخواب بلکه من بتونم یه چیزی بخورم...

میخوابی ولی وقتی میام از کنارت پاشم بیدار میشی...

گاهی وقتا منم خوابم میبره...

بیدار میشم میبینم غذام یخ کرده...

ولی بازم میچسبه...

موقع افطار رو برات بگم که این چند روز ماه رمضان یه لقمه افطار گوارا از گلوی بابایی پایین نرفته از دست تو شیطون...

خودم درسته روزه نمیگیرم ولی مث آدمای روزه دار برای رسیدن زمان افطار لحظه شماری میکنم که با بابایی پای سفره بشینم. روزای اول تو هال کنار تلوزیون رو زمین سفره مینداختیم ولی تو  سفره رو شخم میزدی و میرفتی تو سفره و...

الان چند روزه که دیگه سفره افطار پهن نمیکنیم...تو آشپز خونه رو میز برا بابایی افطار حاضر میکنم... خودمم اگه شما اجازه بدی یه چایی سر پا میخورم...

اونجا هم حتما باید بغل بابایی باشی لحظه افطار... و هر ظرفی که دم دستت باشه دست میزنی و ازش باید بخوری... منم همش حرص میخورم چون تموم چیزایی که دوست داری بخوری رو خانم دکتر ممنوع کرده مث خربزه، طالبی، انگور، گوجه، پنیر، شیر...

خرما هم که میخوری تموم سر و صورت و موهاتو و خرمایی میکنی...

هندونه رو خیلی دوست داری و وقتی میخوری بعدش حتما باید لباساتو عوض کنم چون خیس خیس میشه( چون قبل از خوردنش آبشو در میاری)

موقع شام خوردن برات غذا آماده میکنم که بخوری... نمیخوری...

میز رو میچینم.غذای خودمونو میکشم و بابایی رو صدا میکنم... تو رو میذارم تو روروئکت بلکه بذاری ما غذا بخوریم... بهونه میگیری که بغلت کنیم چون دلت میخواد سر میز رو ببینی و به هم بریزی... اگه بغلت نکنی رومیزی رو میکشی و ما مجبور میشیم بغلت کنیم...

رو میز هر چی باشه داغون میکنی... سبزی ها رو یکی یکی برمیداری میریزی زمین...

نون دستت میدم میندازی زمین...

قاشق منو از دستم میگیری میندازی زمین...

و من هر یک دقیقه  یه بار دولا میشم و  چیزایی رو که تو زمین میندازی برمیدارم...

امشب بابایی میگفت باید براش یه صندلی مخصوص غذا خوری بگیریم... ولی من فکر نمیکنم اون هم بتونه بهمون کمکی بکنه.

بابایی تند تند غذاشو میخوره و تو رو میبره بیرون و میگه: تو غذاتو بخور ...

اینجا دیگه تو بهونه ی مامانتو میگیری چون شیر میخوای...

غذام همونطور رو میز میمونه و میام که تو رو بخوابونم...

از شدت خستگی منم با تو خوابم میبره و نصف شب از شدت ضعف از خواب بیدار میشم و میام تو آشپز خونه...

وای خدایا...

این قصه سر دراز داره ...

آخرش اینه که ازت خواهش میکنم بذار در حدی که بتونم بهت شیر بدم غذا بخورم... همین...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

الهه(مامان یاسان)
14 مرداد 92 3:16
سلام مامانی من امشب خیلی از دست یاسان عصبی بودم هرچی گفتی همش رو هم یاسان انجام میده بخدا هرچی نوشته بودی رو خوندم و پا به پاشم اشک ریختم
باورت نمیشه دارم از دستش دیوونه میشم ساعت رو نگاه کن تازه گرفته خوابیده


ای جوووووووون. تو هم مث من صبرت که تموم میشه اشک میریزی؟
خدا بهمون صبر بده.
تو رو خدا حواست باشه ناشکری نکنی هاااااااااا..
ببوس گل پسرت رو.
مامان الناز
16 مرداد 92 12:37
مامانی خدا بهت صبر بده خیلی مواظب خودت باش که خدایی نکرده از نخوردن ضعیف نشی.
معصوم/مامان جان جان فاطمه
17 مرداد 92 12:58
چي بگم والا ... مثل اينكه درد ما مامان ها يكيه ،حالا يكم بيشتر يا كمتر ولي يه لحظه خيلي ناراحت شدم ريحانه جون هم خيلي بازيگوشه
رابین هود
20 مرداد 92 20:11
عالی بود


متشکرم