ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

پایان ماه دهم

1392/6/1 3:04
نویسنده : مامان مینا
1,053 بازدید
اشتراک گذاری

این ماه هم تموم شد...

با همه سختیها و شیرینی هاش...

و شیرینی هاش بیشتر بود چون:

توی این ماه کارای جدیدی یاد گرفتی و شیرین تر شدی...

الان خوابی و من میخوام توی این فرصت طلایی بقیه عکسای مربوط به ماه دهمت رو بذارم و بعد تولد 11 ماهگیتو تبریک بگم.

پس بریم سراغ عکسا تا من یکی یکی برات بگم چقدر بلا شدی تو...

عاشق حموم کردن و آب بازی هستی و هر موقع میبرمت خونه ی مامانی، مامانی میبرتت حموم.

وقتی میخواستیم به زور چادر سرت کنیم ببینیم چه شکلی میشی و تو نمیزاری:

شب عید فطر که خونه ی مامانی اینا بودیم شام بردیم بیرون و تو حسابی اونجا نق زدی و مجبور شدیم بعد از افطار برگردیم خونه...

وقتی فوضولیت حسابی گل میکنه و تموم محتویات کیف منو میریزی بیرون و این کار برات بهترین سرگرمیه:

بهت میگم ریحانه الو کن...گوشی رو میذاری رو شونه ت و با لهن نازی میگی:" اده..."

اینجا سد اکباتانه، جمعه ی هفته پیش(عید فطر) دلم هوای خاک مامانجونمو کرد و رفتیم سر قبرش بعد از اونجا  بابایی ما رو برد سد اکباتان، از اونجا رفتیم خونه ی آقاجون برای عید دیدنی.

چند روز پیش پاهات یخ کرده بود چند روزی بود هوای شهرمون سرد شده بود برا همین تو خونه جوراب پات کردم.

از وقتی یاد گرفتی رو پای خودت بایستی و راه بری تا اون روز جوراب پات نکرده بودم و این اولین باری بود که با جوراب راه میرفتی و برات عجیب و جالب بود.

چند قدم راه میرفتی ... مینشستی و به جورابا دست میزدی... راه میرفتی و با تعجب به جورابا نگاه میکردی... خلاصه خیلی بهت خندیدم.

  

و خیلی با غرور راه میرفتی...

اینجا خونه ی مامانیه و تو فقط وقتی اونجا هستی میتونی این بلا رو سر خودت و لباسات بیاری چون من خودم بهت اجازه نمی دم لباساتو کثیف کنی ...

تو خونه ی مامانی هر کاری دلت میخواد به لطف وجود مامانی انجام میدی و اونم هیچی بهت نمیگه...

و حسابی تا دلت بخواد بازی میکنی:

هفته پیش با مامانی و خاله رفتیم پارک بانوان و تو برای اولین بار با دمپایی پا در اجتماع گذاشتی:

یه خرده میتریسدی و همش نق میزدی...

اینجا حرم امام زاده حسین، عموی امام زمانه که تو شهر ما بهش میگن شازده حسین...

همون روزیه مه از صبح تا عصر خونه ی مامانی موندی بعد مامانی آوردت و من اومدم دنبالت...

با مامانی رفتیم خواست برات کفش بخره من نذاشتم و اونم این تلفن رو برات خرید:

بعدشم بابایی اومد دنبالمون و تو ماشین تو سرت گرم تلفنت بود...

و تو که یه سنگک خور حرفه ای هستی اگه بدونی توی سفره سنگک هست و قراره نهار آبگوشت بخوریم سفره رو اینجوری شخم میزنی...

و عاشق خوردن لیمو هستی و قیافه ت دیدنیه بعد از خوردنش..

این کفشا رو دو سال پیش که رفتیم سفر حج از مدینه برات خریدم اون موقع اگه میدونستم قراره تو رو به این زودی خدا بهم بده برای خودم هیچی نمیخریدم همشو برای تو خرید میکردم... این کفشو اون موقع همش ١١ ریال خریدم که به پول ما میشد تقریبا ٤ هزار تومن درصورتی که چند شب پیش همینو از شهر خودمون قیمت کردیم ٤٠ هزار تومن بود...

این اولین باری بود که کفشا رو پات کردم و خیلی هم ذوق کردم که داره اندازه ت میشه... البته هنوز یه خرده به پات بزرگه خوشگلم...

و چقدر ذوق میکردی وقتی باهاش راه میرفتی...

جمع ی پیش دوست بابایی ماشینمونو برده بود و ما ماشین نداشتیم و این یه توفیق اجباری شد برای اینکه با کالسکه ببریمت پیاده روی...

رفتیم برج تندیس و این کفش ها رو برات خریدیم...

 و توی مغازه تو همش حواست به این ... بود

تا سوارش شدی:

بعدش تو محوطه ی حیاط برج تندیس گذاشتیمت زمین تا تو برای اولین بار راه رفتن در اجتماع رو با کفش تجربه کنی...

خیلی برات جالب بود ...

من و بابایی ذوق میکردیم...

همه ی اونایی که اونجا بودن هم نگات میکردن و میخندیدن...

تابلو بود که بار اولته جیگرم...

بعدشم اینجوری خوابیدی و ما هم از فرصت استفاده کردیم و شام رو بیرون خوردیم و بعد رفتیم خونه...

اینم دختر خوشگل من که وقتی مامانش داره خیاطی میکنه هوس عروس شدن به سرش میزنه...

این سفارشیه که گرفتم و تا هفته ی دیگه باید تحویلش بدم ولی به یمن وجود شما هنوز خیلی از کاراش مونده...

این روزا عاشق به هم ریختن و سرک کشیدن تو کابینت هستی... حسن این کار اینه که چند دقیقه ای خیالم راحته که خطری تهدیدت نمیکنه هر چند که زحمت خودم برای دوباره مرتب کدنشون چند برابر میشه...

به هم بریز وروجک...

منم که بیکار...

تو میوه ها هلو انجیری رو خیلی دوست داری وقتی بهت میدم یه جا میشینی و ساکت تا چند دقیقه ای آرومی... آخرشم هسته شو تمیز و پاک شده میاری تحویل میدی و من کلی به این هلو خوردنت میخندم...

و این بود خاطرات شیرین ده ماهگی من و تو...

 عزیزم:

بدون که ده ماهگی تو دیگه هیچوقت برنمیگرده و این خاطرات و عکسها هستند که میمونن...

شب قشنگت بخیر دختر نازم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان ضحی
7 شهریور 92 8:10
سلام ماشالله چه دختر ناز و شیطونی دقیقا مثل دختر خودم به ما سر بزنید خوشحال میشم