یازده ماهگیت مبارک
سلام دخترم... سنگ صبورم...
امشب وقت خواب کاری کردی که مطمئن شدم وقتی بزرگ بشی سنگ صبور خوبی برام خواهی بود...
سرم درد میکرد و تو هم اذیتم نکردی و سرتو گذاشتی رو شونه م تا خوابت برد... منم آروم آروم طوری که فقط خودت بشنوی برات حرف میزدم...
امروز یازده ماهه شدی و ما داریم برای رسیدن به روز تولد تو روز شماری میکنیم...
اینم از هدیه روز تولدت:
چند روز پیش توی نی نی سایت تبلیغی رو دیدم که نوشته بود اگه بچه تون موقع نهار و شام خوردن نمیذاره آب خوش از گلوتون بره پایین یه پیشنهاد براتون دارم منم با سر رفتم ببینم پیشنهادش چیه...
فوری سفارش دادم و عصرش باهام تماس گرفتن و امروز اینا بدستم رسید...
پستچی که اومد داشتم پوشکتو عوض میکردم و نمیشد این همه پله رو برم پایین. زنگ زدم به خانم اذکایی طبقه اول بنده ی خدا زحمت کشید رفت گرفت آوردش بالا منم برات گذاشتمش و خیلی عجیب تو محو تماشای اونا شدی منم از بس ذوق کردم بلافاصله برای بابایی زنگ زدم و بهش گفتم...
بابایی هم خوشحال شد که امروز قراره یه نهار بی درد سر بخوریم...
ولی... زهی خیال باطل...
سر سفره تو سفره رو شخم میزدی و ما با حرص سی دی ها رو نگاه میکردیم...
همش دلت میخواد قاشق رو خودت دستت بگیری و تو بشقاب بزنی و به هم بریزی... یا یه چیزی رو بذاری تو لیوان و در بیاری...
ولی من میدونم که بالاخره درست میشی...
امشب خیلی با هم دالی بازی کردیم تو خیلی خندیدی...
فدای خنده های خوشگلت بشم...
یاد گرفتی خودت پتو رو میندازی رو سرت چند ثانیه بعد برمیداری آروم میگی:" ای..."
و یه کار دیگه که این روزا تو رو به قهقهه زدن و آخرش به سکسکه میندازه اینه که یه چیزی رو محکم بکوبی تو سر من و من بگم آخ آخ آخ و تو بخندی و قهقهه بزنی...
من حاضرم صد بار بگم آخ تا تو بخندی دخترک شیرین خودم...
این روزا تنها برنامه مورد علاقه ت تبلیغ آ ب ث تلوزیونه.. تا نشونش میده هرچی که دستت باشه میندازی زمین و دست میزنی...
راستی امروز برای مامان آتوسا زنگ زدم احوالشو بپرسم ... طفلکی کلیه ش سنگ داره دلم خیلی براش سوخت آخه برای یه بچه ی 4 ساله این درد کشیدنا خیلی زوده... مامانش میگفت شبا تب هم میکنه...
دختر نازم برای خوب شدن اولین دوستت آتوسا دعا کن...
راستی امشب جشن عقد پسر داییم بود ولی ما نرفتیم...
خب دیگه شب قشنگت بخیر ...
تولد 11 ماهگیت مبارک