ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

یک هفته مونده به 11 ماهگی تو

1392/5/23 9:18
نویسنده : مامان مینا
1,062 بازدید
اشتراک گذاری

نیشخندنیشخندسلام دختر ناز و شیطون بلا

دیروز یه شرایط استثنایی پیش اومد که کلی تلاش کردم بیام برات اینجا یه پست بذارم ولی نشد چون من توسط گوشیم آنلاین میشم و این گوشی توسط شما دمار از روزگارش در اومده و دیروز کلا خاموش شده بود هر کاری میکردم شارژ نمیشد که روشن بشه... بگذریم...

این هفته رو کلا صبح ها بخاطر کار انتقالیم مجبور بودم برم اداره آموزش و پرورش، هر جور که فکرشو میکنم میبینم نمیتونم امسال با حضور تو عزیز دلم اینهمه مسافت رو هر روز برم مدرسه... بابایی این روزها از من نگران تره و دست به هر کاری میزنه که بتونه ات=نتقالی منو واسه شهر خودمون بگیره...ولی اینطور که پیداست شهرهای اطراف به رشته ی من بیشتر احتیاج دارن و خلاصه اینکه بعد از کلی دوندگی بالاخره قرار شد من به یکی از شهرهای نزدیکتر که همش 15 تا 20 دقیقه با شهر خودمون فاصله داره منتقل بشم اونم بصورت موقتی یکساله... تا سال دیگه خدا بزرگه...

دیروز از صبح بردم گذاشتمت پیش مامانی... نزدیکای ساعت ده کارم تو اداره تموم شد و تصمیم گرفتم بیام خونه ی خودمون تا بتونیم کار لباس عروس یکی از مشتری هایی که دو هفته دیگه عروسیشه رو شروع کنم( تصمیم داشتم بخاطر تو دیگه بهیچ عنوان سفارش نگیرم ولی چون آشنا بو و عروس قبول کردم پارچه شم خداییش با شکوه و جذابه منم که سرم واسه این کارا درد میکنه و عاشق کار باشکوهم)

خلاصه دیروز مهمون بودی تا ساعت 6 که با مامانی قرار گذاشتیم و آوردت بیرون و منم رفتم تا بیارمت خونه.

وقتی تو خیابون منو دیدی اولش تعجب کردی بعد که خواستم بغلت کنم چسبیدی به مامانی و بغل من نیومدی... منم که... دلم خیلی برات تنگ شده بود اصلا جات تو خونه خیلی معلوم بود. بابایی هم میگفت خونه بدون ریحانه یه جور بدیه... میگفت صداش همش تو گوشمه...

بعد با مامانی رفتیم امامزاده حسین که تو شهر ما بهش میگن شازده حسین و من اونجا بهت شیر دادم تا خوابت برد...(عکساشو بعدا میذارم)

بعد مامانی خواست برات کفش بخره من گفتم نه چون باباش قراره براش بخره... ولی از اونجایی که این روزا علاقه ی عجیبی به تلفن پیدا کردی با مامانی رفتیم اسبابا بازی فروشی و مامانی برات یه تلفن اسباب بازی خرید.

دستش درد نکنه...

عکسا رو میذارم تو ادامه ی مطلب:

 

 

میذاریمت اینجا بلکه شیطونی نکنی بازم دست از شیطونی برنمیداری:

الهی بمیرم چند روز پیش با بایی رفتین رو بالکن و دستت موند لای در بالکن و اینطوری شد...

امروز صبح دیدم ناخنت کلا بلند شده...

این کارو کردم که دیگه سیبتو نندازی زمین و من مجبور بشم بیام ببرم بشورم بهت بدم... بعله یه چنین مادر زرنگی داری...

هر چیزی که زیر مبل باشه انقدر فوضولی میکنی تا بدستش بیاری.

اون گوشه بالا سمت چپ چادر مامانیه که میندازه رو تلفنشون تا تو نبینییی و بری سراغش...

یه چنین دختر شیطونی هستی...

 وقتی میبریمت بیرون کلی بچه دورت جمع میشه... تو هم خیلی ذوق میکنی...

اینجا پارک بلوار کولابه...که شب بعد از شام چایی و میوه بردیم و رفتیم .

این پسره اسمش پارسا بود دختره هم اسمش ستایش بود.

و چقدر ذوق میکنی که میتونی قدم در اجتماع بگذاری فدای قدمهای کوچولوت که انقدر توانمند شدن و ما این توانمندی رو هنوز باور نکردیم که برات کفش بخریم.

البته کفش داری ولی هنوز به پات بزرگه.

اینم عکس مرواریدای قیمتی بالایی در ده ونیم ماهگی...

نمیدونم چرا این روزا علاقه داری گوشی تلفن رو بذاری تو ماشین لباسشویی؟؟ چند شب پیش بابایی داشت دنبالش میگشت گفتم دنبال چی میگردی؟؟؟ گفت تلفن رو میخوام. خیلی خونسرد گفتم: تو ماشین لباسشوییه.

بابایی:هیپنوتیزم

من:نیشخند

تو:بای بای

تو و جو جو های خونه ی آقا جون اینا:

وقتی میخوابی بقول بابایی مث عقربه ساعت هز یکساعت یه خورده میچرخی:

خب دیگه بقیه ش برای بعد چون الان تو بغلمی و داری کلافه م میکنی...

دوستت دارم شیطون بلاماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

عمه حدیث خوشگله
23 مرداد 92 17:31
امان از دست شیطنت های دخترکوچولوی شما ریحانه جون تلفن تو ماشین لباسشویی خیلی دوستت دارم عسلم.
عمه حدیث خوشگله
23 مرداد 92 17:33
ممنون از اینکه بهمون سرمیزنید
مامان حسنا
23 مرداد 92 23:57
واقعا این دوتا وروجک شبیه هم هستن همه ی کاراشون منم این مشکلات و با حسنا دارم وقتی ریحانه رو میبینم یاد حسنا میوفتم
شقایق مامان آرشا
25 مرداد 92 22:03
آخی ای کاش مرخصی زایمان 2 ساله میشد. آرشا هم دقیقا این جوری می خوابه
مامان الناز
26 مرداد 92 10:48
اخی چه ناز خوابیده.الناز هم گاهی وقت ها نصف شب زیر پای من خوابیده

مامانی زودتر کفش اندازه پاش بخر اشتباه مارا نکن.ما هم دیر کفش پای الناز کردیم الان نمیذاره پاش کنیم انگار میترسه و اصلا قدم از قدم برنمیداره


خریدیم براش مامانی...
اتفاقا وقتی پاش میکنیم همش دوست داره باهاش راه بره تو خونه...
مرسی از راهنماییت
ببوس الناز نازی رو
عاطفه
26 مرداد 92 19:22
خیلی خوشحالم که اینجا رو پیدا کردم . انگاری خونه خالمه توش خیلی راحت بودم و همه چی و دوست داشتم.با اجازه لینکتون کردم


سلام عزیزم به اینجا خوش اومدی. منم نوشته هاتو خوندم خیلی متفاوت مینویسی خوشم اومد...
ببوس پادشاه کوچولو رو
مامان پارسا و پوریا
27 مرداد 92 1:06
پوریا هم مثل ریحانه عقربه سواری میکنه اما ساعت پوریا بیضیه!!!!


سلام مامان پارسا و پوریا...
ممنونم که اومدی...
ساعت ریحانه هم گاهی بیضی میشه و گاهی وسعتش به اندازه ی تمام اتاقه...
ببوس پسرای گلت رو
پرستو
27 مرداد 92 11:10
سلام عسل خاله خوبی خانومی شرمنده نبودم ببخشید عسل خانومی ماشالا بزرگ و ماه تر شدی.


سلام پرستو جون نگرانت شده بودم فکر کردم دیگه فراموشمون کردی خوشحال شدم بازم اومدی.
عمه حدیث خوشگله
28 مرداد 92 17:00
آپــــــــــــــــــــــــــــم زودی بیا مامانی
الهام
28 مرداد 92 19:02
با من دوست میشی