ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

آخر ماه نهم

1392/5/11 7:44
نویسنده : مامان مینا
876 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر نازمقلب

دیگه شیطونیات به حد بی نهایت رسیده و منم که...سوال

خدا رو شکر تابستونه و من همش پیشتم...

و من باید عکسایی رو که جا مونده سریع اینجا بذارم چون دیگه فرصتی پیش نمیاد:

اینجا داری با بابابی نماز میخونی:

این لباسیه که خودم برات دوختم و قول دادم عکسشو اینجا بذارم.

البته این پیراهن بهت بزرگه و سال دیگه اندازه ت میشه( نمیدونم چطوری انقدر بزرگ شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟)

  

شیطونی های تو تو خونه ی مامانی:

حموم و تمیز شدن خانوم گل من: از وقتی یاد گرفتی رو پای خودت بایستی دیگه تو وان حموم هم دلت میخواد پاشی بایستی و نمیدونی این کار هنوز برای تو خطرناکه عزیزم.

خونه آقا جون در حال بازی با کامپیوتر عمو محمد:

قربونت قیافه ت که شیطنت داره از تموم سر و روت میباره.

و موقع میوه خوردن کلی اون دوتا دندون تازه رسیده تو به رخ میکشی و دوتا دوتا میوه دستت میگیری و هر کدوم مزه ش باب میلت نبود مشکلی نیست... یه میوه دیگه بر میداری...

عاشق انگور خوردنتم وقتی دونه دونه با انگشتای کوچولوت برشون میداری و اونا م از زیر دستت فرار میکنن و تو با آرامش تموم دنبالشون میکنی... اینجا خونه ی زن عموی باباییه... و امیر که حسابی با اسباب بازیاش ازت پذیرایی کرد.(روزی که برای بدنیا اومدن بهار کوچولو رفته بودیم مهمونی خونه عمه ی بابایی)

بماند که برای اون دونه های کوچولوی انگور هیچ اتفاقی نمی افته وقتی میرن تو دلت و در میان (خصوصی بعدا بهت میگم)

پشتی بازی یکی از بازی های مورد علاقه ی تو:

میری بالا دوباره میای پایین...میری بالا و باز میای پایین و ذوق میکنی...قربون ذوق کردنت بشم من.

شبی که فرداش اول ماه رمضون بود خونه ی دختر عمه بابایی (راضی) دعوت شدیم...

نی نی خاله راضیه هنوز تو دلشه و قراره اولای شهریور بدنیا بیاد.

تو اونجا منو خیلی اذیت کردی و همش نق میزدی و شیطونی میکردی و همش دلت میخواست به همه چی دست بزنی و خرابکاری کنی.

و اونشب دیگه تونستی تا 4-5 قدم رو راه بری فدای قدمهات...

سر سفره شام خاله مرضی تو رو برد اتاق نی نی و سرگرمت کرد تا من بتونم شام بخورم.و عمو امین برات تاب نی نی شون رو  بست تا بازی کنی.

اینجا اتاق نی نیه و اینم بهراد پسر خاله مرضیه که من خیلی خیلی دوستش دارم.اونم تو رو خیلی دوست داره.

الهی قربونت برم که اونشب هیچ کدوممون از پس شیطونیات بر نمی اومدیم و حسابی خسته شده بودیم.

ببین اینجا بابایی برای اینکه جلو خرابکاریتو بگیره چه تلاشی داره میکنه...

راضی هم همش میخندید و میگفت ولش کنین منم بهش گفتم خودتو آماده کن که سال دیگه تو هم همین برنامه ها رو داری.

(این لباس رو همون شب دوتایی من و تو رفتیم از برج جهان نما خریدم برات و این اولین باری بود که با هم با کالسکه میرفتیم خرید و تجربه ی جالبی بود... اما همین که رفتیم وارد خونه ی عمه شدیم و سلام و علیک کردیم متوجه شدم لباستو تو راه کثیف کردی و منم که حساااااااااااس...)

از اونجا که برگشتیم متوجه شدم بدنت داغه و تب داری...

از اتفاقای بد ماه نهم زندگی تو عزیز دلم مریض شدنت بود. مریضی که من فکر میکردم بخاطر در اومدن دندونای بالاییته ولی فقط بخاطر اون نبود. اصلش بخاطر یه ویروس بود شبیه به سرخجه با این تفاوت که از علائم سرخجه آبریزش بینی و گلو درد و سرفه هم هست ولی این بیماری فقط با تب سه روزه شروع میشه و بعد دونه های روی صورت و بعد بدن...

با این وجود بازم دست از شیطونی و خربکاری برنمیداشتی عزیزم:

سه روز تب کردی... و من فقط با مسکن آرومت میکردم و همش بغلم بودی و خلاصه روزای اول ماه رمضون اصلا نفهمیدم چه افطاری هایی برای بابایی درست کردم. طفلی خودش دم اذان یه چایی برای خودش دم میکرد و میگفت تو فقط به بچه برس اون واجب تره...

شبی هم که مهمونی دعوت شدیم خونه ی عمه شیرین بابایی بخاطر بدنیا اومدن ثنا کوچولو نبردمت و موندی پیش مامانی و چه خوب شد که نبردمت وگرنه هم تو کلافه میشدی هم من...

الهی بمیرم برات مسکن ها خیلی بیحالت کرده بود و همش میخوابیدی و دیگه روز سوم دلم برای شیطونیات تنگ شده بود...

آخر شب که بردم عوضت کنم خواستم لباساتو عوض کنم که یهو دیدم همونجا خوابت برد و این شد سوژه خنده من و بابایی...

ماه نهم تو تموم شد عزیزم...

با همه ی شیرینی ها و تلخی ها...

و من بالاخره موفق شدم با همه ی گرفتاریام این پست رو تموم کنم...

و آرزو میکنم هیچ وقت دیگه مریضیتو نبینم و بهتر بگم: آرزو میکنم هیچ مادری مریضی بچه شو نبینه.

یه نکته جاموند:

- این بیماری باعث شد که من به حاذق بودن دکترت(دکتر مژدهی آذر) پی ببرم چون وقتی روز دوم تب کردنت بردمت پیشش و اصرار داشتم مال دندونته اون خیلی زود تشخیص داد که بیماریت چیه و تمام مواردی رو که باید بگه و معمولا خیلی از دکترا فراموش میکنن بگن رو گفت.(مثلا قطع کردن قطره آهن) فردا شبشم که بدنت خیلی وحشتناک دونه پاشید بهش زنگ زدمو اون پشت تلفن کلی بهم روحیه داد و از نگرانی درم اورد و خیالم رو راحت کرد.

از خانم دکتر تشکر میکنم حسابی...

از مامان مانی(زهره) که این دکتر رو بهم معرفی کرد هم ممنونم.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان الناز
11 مرداد 92 11:08
اخی الهی ایشاله دیگه هیچوقت رنگ بیماری را نبینه دخملمون ای جونم به این شیطنت هات و اتش سوزوندن هات
الهه(مامان یاسان)
11 مرداد 92 12:59
سلام خاله جون خوشحالم که به سلامتی وارد 10 ماهگی و دو رقمی شدن ماهگردت شدی
مامان رادمهر
11 مرداد 92 13:56
ماشالله خانومی شده ریحانه جون.اتفاقا رادمهر هم دوهفته پیش تب شدید کرد و بعدش دونه پاشید.فقط دکتر صبا تشخیصش درست بود و گفت بچه های زیر یکسال اینطوری تب میکنن و مال دندون نیست.نمیدونم چرا اکثر بچه های همسن رادمهر به این تب دچار شدن.از خدا میخوام حافظ گلای نازون باشه و مریض نشن.راستی تبریک میگم واسه اولین قدمهای نازدخترت.


سلام عزيزم خوشحال شدم اومدي!ببخش كه تو اين مدت بهت سرنزدم. آره دكترمژدهي هم گفت اين بيماري مال زيريكساله هاست اسمشم گفت ول من يادم رفت! ببوس رادي قند عسل رو و مواظبش باش
مامان پارسا و پوریا
13 مرداد 92 10:47
عزیزم انشااله همیشه سالم باشه
شقایق مامان آرشا
13 مرداد 92 13:57
خوشحالم که خوبی و باز از شیطناتات خوندم


منم خوشحالم از اینکه اومدی و شیطونی های ریحانه رو خوندی.