ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

امان از این دختر شکمو

سلام نفس مامان خیلی وقته برات ننوشتم و خیلی هم حرف دارم که برات بنویسم و حالا که خوابیدی بهترین فرصته عزیزم. چند روز پیش بردیمت دکتر برای چکاب و همینطور بخاطر چشم راستت.چون دورش کبود شده و وقتی گریه میکنی کبودیش بیشتر میشه و منو بابایی رو نگران کرده بود که خانم دکتر گفت کاملا طبیعیه و اشکالی نداره و من و بابایی هم خیالمون راحت شد. وزنت 7 کیلو و 300 گرم بود و خانم دکتر گفت باید قطره آهن رو شروع کنیم. الهی بمیرم دیشب که بهت دادمش خیلی خیلی بدت اومد. و ده قطره ی اولی رو بالا آوردی. بعد خودم چند قطره ازش خوردم ببینم چیه که تو انقدر بدت اومده؟؟ دیدم وای وای وای چه بد مزه ست... حالا قراره بابایی برات قطره ی خارجی شو که طعم بهتری داره بخره...
19 بهمن 1391

چهار ماه و ده روز

سلام دختر نازم الان کنار دستم خوابیدی که من با خیال راحت اینجا دارم برات مینویسم. هرچی بزرگتر میشی بیشتر برات احساس خطر میکنم و بیشتر نگرانت میشم. امروز صبح اومدم اینجا که شروع کنم برات بنویسم. روتخت کنار دستم خوابیده بودی( گفتم که میز کامپیوتر رو چسبوندم به تخت که کنارم باشی...) بعد یهو نگات کردم دیدم یه دستمال کاغذی رو دو دستی داری می چپونی تو حلقت منم با تمام وجود دستمو کردم تو دهنت تا بتونم دستمال کاغذی رو که ریز ریز شده بود از تو دهنت بکشم بیرون... داشتم از ترس سکته میکردم... پس از این به بعد سعی میکنم هفته ای یکبار پست جدید داشته باشم از هفته ای که بر تو دختر شیطون میگذره. شب قبل از واکسنت رفتیم خونه عمه ی بابایی اونجا خیلی گریه ...
12 بهمن 1391

مهارتهای ماه پنجم زندگی

سلام عزیزم     اینها کارهاییه که تو توی این سن(ماه پنجم زندگیت) انجام میدی و من بعنوان مادرت باید به همشون حواسم باشه... اینها رو از سایت کودک خلاق گرفتم... در حالیکه بچه به پشت خوابیده است جورابهایش را ازپایش در آورید و پاهایش را کمی به طرف صورت او خم کنید و رها کنید او به این کار خودش ادامه می دهد و سعی می کند پاها را به دستهایش برساند در همین حالت خوابیده به پشت ، اگر یک اسباب بازی را بالای سرش حدود 30 سانتی متری با فاصله بیاویزم در حدود 5 ثانیه دستها و پاها را به تناوب بالا آورده و کوشش می کند آن را بگیرد. شیر خوار رادر گوشه ی یک کاناپه بنشانید و دور او بالش بگذارید تا حمایت شود و دستهایش را در دو...
9 بهمن 1391

شکار لحظه ها(عکسهایی از ریحان تا قبل از دو ماهگی)

سلام دختر نازنینم... حالا که خوابیدی بهترین فرصته که برات اینجا رو یه کمی سر و سامون بدم عزیزم... نکته مهمی که باید بگم اینکه این وبلاگ از این به بعد بازدید کننده های جدیدی داره چون بعد از تصمیمی که گرفتم قرار شد حالا که فقط عکسای نازتو اینجا میذارم پس بهتره که آدرس اینجا رو به اونایی که دوستت دارن هم بدم که عکساتو به روز ببینن. اولین کسی که آدرسو براش اس ام اس کردم عمه آرزو بود... بعد ویدی... بعد هم خاله ی خودم... روز 4 شنبه بردیمت خانه بهداشت برای واکسن چهار ماهگی... الهی بمیرم که اصلا طاقت گریه هاتو ندارم عزیزم... ولی تو بغل مامانی آروم بودی و ایندفه مث دفه قبل(2 ماهگی) گریه نکردی... وقتی اوردمت خونه هم آروم بودی چون هر 4 ساعت یکب...
6 بهمن 1391

چهار ماه و دو روز

عزیز دل مامان ببخش منو که این خونه ی کوچولوی مجازی رو به هم ریختم. مجبور شدم عزیزم.بهتر بود تا قبل از اینکه هم ش از بین میرفت خودم اونایی رو که نباید مینوشتم رو حذف کنم. اینجوری بهتر بود. حالا دیگه با خیال راحت هر روز چند تا عکس از کارای جالبی که میکنی برات میذارم. فدای تو که کارهایی میکنی که من هر روز حرفی برای گفتن داشته باشم. الانم اینجا کنار دستم خوابیدی و دستاتو مشت کردی و تا جایی که ممکنه تو دهنت کردی. انقدر که گاهی حالت به هم میخوره بعد سریع از تو دهنت درش میاری. امروز باید برات واکسن چهار ماهگتو میزدم ولی زنگ زدم خانه بهداشت و گفتند پس فردا بیاین. و تو سه روزه که داری از واکسن در میری. قربون این آب دهنت بشم که همیشه راه...
3 بهمن 1391

ورود به ماه نه و آمدن تو....

دل آرام را بی تاب می کنی... دل بی تاب را                          آرام... آخرش نفهمیدم...                عزیزم...                        تو، دردی یا درمان ؟؟؟؟         ریحانه جان تا این لحظه 8 ماه و دو روزه که تو دل مامانشه  ...
2 بهمن 1391

عکسهایی از این روزهای تو(تا قبل از چهار ماهگی)

عزیزترینم این روزها انقدر شیرین شدی که من از خدا شرمم میشه، چون یادم میره هر لحظه برای داشتن نازنینی چون تو سپاسگذارش باشم.   این عروسکیه که بابایی برات از کربلا خریده عزیزم.و ببخش ما رو که ازت انتظار زیادی داریم که بتونی بشینی رو مبل. میدونم هنوز کوچولویی. چکار کنیم دیگه؟؟ عجله داریم زودتر بزرگ بشی نازنینم. قربون اون آب دهنت بشم که همیشه مهمون صورت نازته. پس کی میتونی کنترلش کنی؟؟؟؟ یه خواب شیرین بعد از ظهری جمعه ای... و این هم خرگوش بلا و سگ هاپ هاپی که بخاطر شاد بودن تو به دار مجازات آویخته شدند. شب مهمونی خونه مامانی... فدای قهقهه های شیرینت عزیزم. ...
2 بهمن 1391

به بهانه تولد عزیزی که...

سلام دختر نازم. این پست رو بخاطر یه تولد پاییزی  مینویسم بعدا دوباره میام که با خودت حرف بزم و از دلتنگیهام بگم. فقط تو رو خدا همینجوری که آروم خوابیدی بخواب تا کارم تموم بشه ناز گل مامان باشه؟ ............................................................................................................................... و باز هم تولدی پاییزی... مگر فراموش میشود؟؟؟ مگر  فراموش میشود  آن روزها ؟؟ پاییز 72 را میگویم... آن زمان که جوانه عشق در من روییدن گرفت و من جان تازه ای گرفتم... من، سرشار از عشق...               با تمام کودکی ام... ...
30 دی 1391

ما به خونه برگشتیم

سلام یکی یدونه مامان اولین برف زمستونیت مبارک عزیزم....   بالاخره تو شهر ماهم برف اومد و من امروز صبح که بیدار شدم یاد روزهای برفی پارسال افتادم که باید میرفتم سر کار وحالا به لطف حضور تو عزیزدلم میمونم خونه و از گرمای خونه بهره مند هستم الحمدلله بابایی یکشنبه ساعت ده شب اومد بسلامتی قرار بود همه شام خونه ما باشن ولی مامانجون گفت بیاین اینجا منم پذیرفتم و رفتیم اونجا سالهای قبل بابایی نیمه شب میرسی ولی امسال چون سفر به سامرا از برنامه هاشون حذف شد زودتر اومدن و ما قبل از شام رفتیم برای استقبال. زیاد طولانیش نمیکنم... از خودت میگم: برای اولین بار بود که تو روگذاشتم پیش آقا جون و مامانجون و عمه ها... باید با عمو میرفتیم بر...
17 دی 1391