ما به خونه برگشتیم
سلام یکی یدونه مامان
اولین برف زمستونیت مبارک عزیزم....
بالاخره تو شهر ماهم برف اومد و من امروز صبح که بیدار شدم یاد روزهای برفی پارسال افتادم که باید میرفتم سر کار وحالا به لطف حضور تو عزیزدلم میمونم خونه و از گرمای خونه بهره مند هستم الحمدلله
بابایی یکشنبه ساعت ده شب اومد بسلامتی قرار بود همه شام خونه ما باشن ولی مامانجون گفت بیاین اینجا منم پذیرفتم و رفتیم اونجا سالهای قبل بابایی نیمه شب میرسی ولی امسال چون سفر به سامرا از برنامه هاشون حذف شد زودتر اومدن و ما قبل از شام رفتیم برای استقبال.
زیاد طولانیش نمیکنم... از خودت میگم: برای اولین بار بود که تو روگذاشتم پیش آقا جون و مامانجون و عمه ها... باید با عمو میرفتیم برای بابایی دسته گل میخریدیم.
وقتی اومدم خوابیده بودی. برای استقبال که خواستیم بریم چون هوا خیلی سرد بود ترجیح دادم نبرمت ولی میدونستم که بابایی خیلی بیتابته گفتم بمونی پیش عمه ها بهتره حالا فکرشو بکن عمه بزرگه حسابی سرما خورده و دلش نمیاد بغلت کنه نکنه مریض بشی عمه کوچیکه هم امتحان و درس و استرس...
این دوسه شب هم که همش مهمون داشتیم و من اصلا فرصت نت اومدن رو نداشتم هر موقع هم که اومدم بخاطر کارای بانکی بابایی اومدم و تو انقدر نق زدی که منو مجبور به خاموش کردن کامپیوتر کردی عزیزم.
این چند روزی که خونه مامانی بودیم حسابی زحمتمونو کشید و در کل روز های قشنگی بود...
چند شب با لب تاب دایی جون برای وبلاگت کلی نوشتم ولی همش پاک شد( قیافه م دیدن داشت وقتی صفحه رو خالی میدیدم)آخه لب تابش حروف فارسی نداشت و من کلی باید دنبال حروف میگشتم و کلی کلافه شدم بخاطر اینکه به وبلاگ دوستام میرفتم ولی نمیتونستم براشون نظر بذارم. ازشون معذرت میخوام.
دیروز رفته بودیم خونه خاله ی مامانی روضه. تو دختر خوبی بودی ولی اصلا نخوابیدی. دیروز اصلا زیاد نخوابیدی هر موقع هم که خوابوندمت بعد از ده دقیقه بیدار میشدی ولی خدا رو شکر سر حال بودی.
راستی یادم رفت بگم: روزی که بابایی اومد من حسابی مریض شده بودم.بر عکس سالای قبل که بابایی موقع اومدن از کربلا مریض بود امسال خدا رو شکر بسلامت اومد. فرداش بابایی سر کار نرفت و منو برد دکتر و تو رو که خواب بودی گذاشتیم برای عمو جان
من میترسیدم که نکنه تو از من بگیری و مریض بشی ولی خانوم دکتر گفت وقتی مادر مریض میشه آنتی بادی هایی در بدنش تولید میشه که از طریق شیر به بدن نوزاد میره و باعث میشه که نوزاد مریض نشه و از مادرش نگیره.و بهم توصیه کرد که زیاد مایعات بخورم که شیرم کم نشه.ولی فکر میکنم شیرم کم شده چون دیروز تو همش ازم شیر میخواستی و منم هرچی بهت شیر میدادم تو سیر نمیشدی باز میخواستی عزیزم.
اونشبی که مهمون داشتیم آبریزش بینی شدیدی داشتم که بخاطرش آنتی هیستامین خوردم ولی دیروز که تو نت درباره ش تحقیق کردم نوشته بود باعث کم شدن شیر و گیجی نوزاد میشه.. الهی بمیرم برات عزیزم... دیگه از پریروز تا حالا نخوردم.
راستی دیشب النگوهاتو دستت کردم دیگه حسابی اندازه دستته الهی قربون دستای کوچولوی توپولیت برم.
این روزا انقدر شیرین شدی...روز به روز بیشتر به هم عادت میکنیم عزیزم. دیروز خاله های بابایی اومده بودن اینجا تو خواب بودی ولی با صدای زنگ بیدار شدی. وقتی خاله بغلت کرد جیغ زدی و گریه کردی ولی بابایی که بغلت میکرد ساکت میشدی باز دوباره بغل خاله که میرفتی جیغ میزدی. انگار تازه تازه داری فرق غریبه و آشنا رومیشی قربونت برم
ولی من هنوزم با این آب دهنت مشکل دارم که همش راه میگیره... بخاطر همین مجبورم که همیشه پیشبند برات ببندم راستی پریروز یه پیشبند خوشگل دیگه برات خریدم که دیگه همه عکسات با اون پیشبند سبزه نباشه...
یه چند تا عکس هم برات میذارم...
این چند روزی که بابایی نبود من و مامانی بالاخره موفق شدیم مرغ پا کوتاه رو دادیم دستت و تو برای اولین بار اونو دستت گرفتی عزیزم.
دیروز برای اولین بار گذاشتمت تو روروئک... هنوز خیلی کوچولویی عزیزم(ده روز دیگه 4 ماهه میشی) هنوز حتی پاهات هم به زمین نمیرسه.
قربون ذوق کردنت برم من...
اینا چند تا از ویق ویقو هات هستند...