امان از این دختر شکمو
سلام نفس مامان
خیلی وقته برات ننوشتم و خیلی هم حرف دارم که برات بنویسم و حالا که خوابیدی بهترین فرصته عزیزم.
چند روز پیش بردیمت دکتر برای چکاب و همینطور بخاطر چشم راستت.چون دورش کبود شده و وقتی گریه میکنی کبودیش بیشتر میشه و منو بابایی رو نگران کرده بود که خانم دکتر گفت کاملا طبیعیه و اشکالی نداره و من و بابایی هم خیالمون راحت شد.
وزنت 7 کیلو و 300 گرم بود و خانم دکتر گفت باید قطره آهن رو شروع کنیم. الهی بمیرم دیشب که بهت دادمش خیلی خیلی بدت اومد. و ده قطره ی اولی رو بالا آوردی. بعد خودم چند قطره ازش خوردم ببینم چیه که تو انقدر بدت اومده؟؟ دیدم وای وای وای چه بد مزه ست... حالا قراره بابایی برات قطره ی خارجی شو که طعم بهتری داره بخره.
خانم دکتر بخاطر تنبلی و غلت نزدنت گفت بچه هایی که وزن بالایی دارن دیر تر غلت میزنن. بعد گفت که وقتی به سن غذا خوردن برسه وزنش کم کم میاد پایین. و گفت برای راحتی خودت غذا دادن بهش رو دو هفته قبل از رفتنت به سر کار شروع کن که عادت کنه و براش سخت نباشه. و دستور غذایی رو هم برام نوشت و بهم داد.
دلم داره پر میکشه برای روزی که قاشق قاشق غذا تو دهنت بذارم و قربون صدقه ت برم عزیزم...
پریروز خونه مامانی بودیم و شب تا ساعت 3 و نیم بیدار نگهمون داشتی و نق زدی و نخوابیدی چون گریپ میکسچر تو یادم رفته بود برات ببرم و مامانی با نبات داغ ساکتت کرد دایی جون هم نیم ساعتی تو رو به شیوه خودش ( که از دایی جون من یاد گرفته) بغل کرد و تو خونه چرخید تا تو خوابت برد.
این هم چند تا عکس در ادامه مطالب...
این روزا هرچی بدستت میرسه یا زبون میزنی یا میزاریش دهنت...