به بهانه تولد عزیزی که...
سلام دختر نازم. این پست رو بخاطر یه تولد پاییزی مینویسم بعدا دوباره میام که با خودت حرف بزم و از دلتنگیهام بگم. فقط تو رو خدا همینجوری که آروم خوابیدی بخواب تا کارم تموم بشه ناز گل مامان باشه؟
...............................................................................................................................
و باز هم تولدی پاییزی...
مگر فراموش میشود؟؟؟
مگر فراموش میشود آن روزها ؟؟
پاییز 72 را میگویم...
آن زمان که جوانه عشق در من روییدن گرفت و من جان تازه ای گرفتم...
من، سرشار از عشق...
با تمام کودکی ام...
به دنبال گمشده ام بودم...
آن زمان که چتر، پناهگاهم بود زیر اشکهای آسمان...
دستان کوچکم نبض دستان کوچکترش را میگرفت و برای همراهی التماسش میکرد...
پاییز 72...
آنزمان که من با گامهای آتشین راه دبستان را میپیمودم...
و قلب زمین را میفشردم برای رسیدن و در آغوش کشیدن جسم کوچکش...
آغازی در راه بود..
اما...
درختان زیر پاهایم پچ پچ میکردند...
و گویی خبر از دردی بزرگ را میدادند..
گویی تمام حسود های عالم مرا میپایند...
ومن چقدر حرفهای نگفتنی دارم...
آخ... چقدر غصه با من عجین شده است...
کجایید محبت های مادرانه؟؟؟
کجاییید دفترهای مشق و دفتر روزنامه کلاس اول؟؟؟
کجاییید ساندویچ های خوشمزه صبح روز های اردو؟؟؟
تمام شد...
وحال...
من ماندم و من و ریحانه...
و باز هم پچ پچ برگها زیر پاهایم...
پاهایم درد میکند از طعنه...
دلم هم...
هوایش بد جور پاییزی ست...
کاش فریادی می آمد از حنجره ام...
کاش دستان بی رمقم هنوز میفشرد دستانی را که حالا دیگر کوچکتر از دستهای من نیست...
و باز هم پاییز...
پاییز 91...
و من که از دود کش زمانه دود سوختن عشق 19 ساله ام را میبینم...
و خاکسترش را...
که سیاهم کرد...
چقدر میسوزاند مرا این آتش نامردی...
و امروز را که هر ساله فریادش میزدم از روی خوشحالی...
چقدر تلخ در سکوت محو میشود...
و ختم میشود به بوسه ای پنهانی در سکوتی سهمگین ...
اما ریحانه با من است و حال در آغوشم...
خواهش های کودکانه اش مرا بیاد آن روز ها میاندازد...
وقتی همه گفتند ریحانه چقدر شبیه آنروزهاست...
دلم شکست...
کاش ادامه ی ریحانه شبیه این روزها نباشد...
و ریحانه مرا با ضجه های پنهانم تنها نگذارد...
کاش کسی بود جواب این همه تنهایی را میداد...
خدایا...
تو جوابگویم باش که به تو محتاجم...
در آخر ...
تولد پاییزی ات مبارک...
بهار خزان زده ی من...
ببخش که زمانه ی نامرد دستانمان را از هم جدا کرد و من امروز را که همیشه برایم سالروز برآورده شدن قشنگترین و کودکانه ترین آرزویم بود در کنارت نیستم.