هفتم محرم وروز جهانی علی اصغر(ع)
سلام عزیز نازنینم:
دیر وقته، تو و بابایی خوابیدین و من اینجا نشستم تا باز هم برای تو بنویسم:
طفل نخورده آب کمی در حرم بخواب
لالا گلم عزیز دلم اصغرم بخواب
شرمنده ام که شیر ندارم... به سینه ام
ناخن مکش تو خاک مکن بر سرم بخواب
آرام که نمیشوی ای میوه دلم
خیمه به خیمه هر چه تو را میبرم بخواب
نزدیک به سه روز و سه شب میشود علی
پلکم به هم نیامده مادر برم بخواب
لالا گلم ببین که شبیه تو تشنه ام
آتش مزن به جان من...نو گلم بخواب
من خواب دیده ام که سرت روی نیزه بود
خواب و خیال بود نشد باورم بخواب
آره عزیزم امروز روز جهانی شیر خوارگان بود و من صبح زود تو رو برای شرکت در این همایش بزرگ آماده کردم...و اون لباسی رو که مامانی سر سیسمونیت برات گذاشته بود تنت کردم.
جمعیت زیادی اومده بودن حسینیه و خیلی شلوغ بود اما تو خواب بودی. مامانجون و عمه ها هم اونجا بودن. بعدشم مامانی و خاله جون هم اومدن.و تو بازهم خواب بودی...
تعجبم از این بود که چرا شبا با صدای نفس کشیدن ما بیدار میشی و من و بابایی شبا مجبوریم وقتی تو خوابی پچ پچ کنیم ولی امروز تو تمام مدتی که اونجا بودیم با اونهمه شلوغی تو خواب خواب بودی...
جالبتر اینکه وقتی مراسم تموم شد تازه از خواب بیدار شدی در و دیوار رو نگاه میکردی( فدای چشمات بشم) و خمیازه میکشیدی...