دیگه تنهات نمیذارم گلم
سلام دختر صبور من...
تموم شد عزیزم... یه قصه ای پیش اومد که من و تو اجبارا دو و نیم روز دقیقا 50 ساعت از هم دور شدیم...
توی این 50 ساعت بهم به اندازه 50 سال گذشت...و وقتی که اومدم پیشت انگار خیلی عوض شدی.... تو این مدت همه زحمتا رو دوش بابایی و عمه و مامانجونت بود و من خیالم راحت شد که دیگه از این به بعد اگه سفری اجباری برام پیش اومد با خیال راحت میتونم تو رو پیش اونا بذارم چون اونا خوب از پس تو بر اومده بودن ولی خب حضور مادر یه چیز دیگه ست دیگه...
این دوری یه سری محاسن داشت و یه سری معایب عزیزم...
از محاسنش اینکه بابایی هم بچه داری یاد گرفت و الان دیگه مهربانانه تو مسائل مربوط به شما بهم کمک میکنه...
دیگه اینکه: تو پستونک خور شدی... و دیگه من مجبور نیستم تا دیر وقت به تو شیر بدم تا بخوابی بلکه با پستونک هم میخوابی...
از معایب این دوری:
تو شیر خشکی شدی...
منم شیرم کم شد....
الانم که خودم برگشتم پیشت مجبورم بهت شیر خشک بدم تا سیر بشی وگرنه شیر خودم کفایت نمیکنه
دیروز نهار مهمون بودیم من از اول مهمونی تا آخرش بهت شیر دادم ولی تو سیر نشدی بالاخره اومدیم خونه و برات شیر خشک آماده کردم و بهت دادم تا سیر شدی بعدشم پشت سرش بابایی بهت آب و نبات داد و میگفت اگه بهش ندیم دل درد میگیره( بارک الله بابایی)
امروزم با هم کلی بازی کردیم و عکس گرفتیم
ناخنهاتو گرفتم... حموم بردمت... رو ناخنات لاک زدم ...لباساتو شستم... خلاصه کلی این دو و نیم روز رو جبران کردم عزیز دلم...
یه کار شیرین یاد گرفتی: وقتی میخوای بخندی اولش یه جیغ کوچولو میزنی...
الهی فدای خنده هات بشم ناز گلم...
بهت شیر هم دادم خوردی چون هرچی از شیر خودم بهت دادم سیر نشدی...
الانم آروم خوابیدی فدای آرامشت بشم ناز گل مامان...
من بهت قول میدم که هیچ وقت این آرامش رو ازت نگیرم و هیچوقت تنهات نگذارم...