ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

دیگه تنهات نمیذارم گلم

1391/12/12 18:47
نویسنده : مامان مینا
489 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر صبور من...

تموم شد عزیزم... یه قصه  ای  پیش اومد که من و تو اجبارا دو و نیم روز دقیقا 50 ساعت از هم دور شدیم...

توی این 50 ساعت بهم به اندازه 50 سال گذشت...و وقتی که اومدم پیشت انگار خیلی عوض شدی.... تو این مدت همه زحمتا رو دوش بابایی و عمه و مامانجونت بود و من خیالم راحت شد که دیگه از این به بعد اگه  سفری اجباری برام پیش اومد  با خیال راحت میتونم تو رو پیش اونا بذارم  چون اونا خوب از پس تو بر اومده بودن ولی خب حضور مادر یه چیز دیگه ست دیگه...

این دوری یه سری محاسن داشت و یه سری معایب عزیزم...

از محاسنش اینکه بابایی هم بچه داری یاد گرفت و الان دیگه مهربانانه تو مسائل مربوط به شما بهم کمک میکنه...

دیگه اینکه: تو پستونک خور شدی... و دیگه من مجبور نیستم تا دیر وقت به تو شیر بدم تا بخوابی بلکه با پستونک هم میخوابی...

از معایب این دوری:

تو شیر خشکی شدی...

منم شیرم کم شد....

الانم که خودم برگشتم پیشت مجبورم بهت شیر خشک بدم تا سیر بشی وگرنه شیر خودم کفایت نمیکنه

دیروز نهار مهمون بودیم من از اول مهمونی تا آخرش بهت شیر دادم ولی تو سیر نشدی بالاخره اومدیم خونه و برات شیر خشک آماده کردم و بهت دادم تا سیر شدی بعدشم پشت سرش بابایی بهت آب و نبات داد و میگفت اگه بهش ندیم دل درد میگیره( بارک الله بابایی)

امروزم با هم کلی بازی کردیم و عکس گرفتیم

ناخنهاتو گرفتم... حموم بردمت... رو ناخنات لاک زدم ...لباساتو شستم... خلاصه کلی این دو و نیم روز رو جبران کردم عزیز دلم...

 یه کار شیرین یاد گرفتی: وقتی میخوای بخندی اولش یه جیغ کوچولو میزنی...

الهی فدای خنده هات بشم ناز گلم...

بهت شیر هم دادم خوردی چون هرچی از شیر خودم بهت دادم سیر نشدی...

الانم آروم خوابیدی فدای آرامشت بشم ناز گل مامان...

من بهت قول میدم که هیچ وقت این آرامش رو ازت نگیرم و هیچوقت تنهات نگذارم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان کوثری
13 اسفند 91 8:11
عزیزم این برمیگرده به عکس هایی که بهم میدین باشه چشم بیشتر دقت میکنم رو تقویم شما
ولی در کل عکس های جدیدتون خیلی بهتره


بی صبرانه منتظر هنر نمایی تون هستم زینب جون
مامان حسنا
13 اسفند 91 13:45
وای چ دلی داری چطور تونستی از بچت دور بمونی؟؟؟
منم مثه تو اصلا دوس ندارم بچم شیرخشکی بشه ولی مگه نمیدونستی ک هرچی بچه شیر نخوره ب همون اندازه شیر مادر کم میشه ببین خب ریحانه 3 روز شیر نخورده میخوای شیرت کم نشه؟


یه ماموریتی پیش اومد که باید میرفتم مجبور شدم جبرانش میکنم
مامان سبحان جون
14 اسفند 91 3:53
عزیزم ممنون از لطفت خانومی عکسهاب دستم نرسیده هنوز یه باردیگه بفرست


برات فرستادم که عزیزم... باشه دوباره میفرستم
مامان نیروانا
14 اسفند 91 13:40
عزیزم میناجون، میبینم که یه تجربه ی مشترک داشتیم و یه امتحان سخت هر دومون. طفلی ریحانه ی عزیزم که اینقدر زود درد جدایی رو چشیده هر چی بوده حتماً اجباری توش داشتی و خوشحالم که به خیر گذشته. به فوایدی که این جدایی برات داشته بیشتر فکر کن تا غصه ی معایبش رو کمتر بخوری. امیدوارم به این زودیا تکرار نشه این تجربه ی نه چندان شیرین. میبوسمتون عزیزای من
مرمر مامان محیا
14 اسفند 91 14:18
لاک؟


همه از این کارم انتقاد کردن عزیزم. اینا که پاک بشن دیگه نمیزنم.... ضرر داره... میدونم...
پرستو
14 اسفند 91 16:36
من مامان نیستم ولی وقتی این مطلبو خوندم اشک تو چشام جمع شد امیدوارم دیگه از دخترت دور نمونی


امیدوارم وقتی مامان شدی هیچ وقت از بچه ت دور نمونی پرستو جون
آیدا(مامان الینا)
15 اسفند 91 7:24
سلام گلم منم وقتی الینا 3 ماهش بود یه مشکلی برام پیش اومد و بیمارستان بستری شدم 4 روز از دخترم دور بودم منم تو این مدت شیرم خیلی کمتر شد ولی با خوردن قطره شیرافزا بعد از چند روز شیرم زیاد تر شد
چد روز اول منم بهش شیر خشک میدادم ولی وقتی شیرم بیشتر شد هر کاری کردم دیگه شیر خشک نخورد



آره راست میگی آیدا جون ریحانه الان که سه چهر روز از اومدنم میگذره دیگه لب به شیر خشک نمیزنه خیلی نگران بودم ممنون از راهنماییت عزیزم. ببوس الینا خوشکله رو
مرمر مامان محیا
16 اسفند 91 10:45
ضرر بالقوه نداره.فقط چون انگشتاشون رو توی دهن میذارن خطرناکه
مامان ستیانفس
16 اسفند 91 15:41
سلام میناجون
ان شاالله دیگه هیچوقت مجبور نشی ریحانه جون ناز رو تنها بذاری


ممنونم عزیزم ببوس ستیا نفس رو
مژده (مامان پردیس)
19 اسفند 91 8:29
الهی بگردم ریحانه جونو که مجبور شده از مامانش دور بمونه میدونم که مامانش بیشتر از ریحانه اذیت شده و نگران بوده.



آره عزیزم خودم بیشتر از ریحانه اذیت شدم چون این روزها برای ریحانه میگذره و هیچوقتم یادش نمیاد. این منم که این روزها همیشه تو ذهنم خواهد موند.
دیگه مگه بمیرم که تنهاش بذارم
مژده (مامان پردیس)
19 اسفند 91 8:31
منم دوهفته قبل واسم ماموریت پیش اومد باید میرفتم تهران و یزد همایش آموزشی بود یک هفته طول می کشید هر چی فکر کردم دیدم نمیتونم برم چون باید یک نفر رو میبردم که پردیسو نگه داره کلا انصراف دادم و همکارم رفت. باز خدا رو شکر که به کارهات رسیدی