ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

یک دو سه

سلام عزیز نازنینم... این مامان گرفتارت رو ببخش که اینروزا کمتر برات وقت میذاره و همش به فکر کاره... و اینکه کمتر برات اینجا مینویسه... الان کلی کار اینترنتی دارم و دیر وقته... اومدم برات از آموخته های جدیدت بنویسم و از عکسایی که اخیرا ازت گرفتم بذارم واسه خاله های مهربونی که میان بهمون سر میزنن. دوسه روزه یاد گرفتی میری رو پشتی و با احتیاط دستتو میگیری به پشتی و میپری... بهت میگیم: یک....... دو...... تو میگی: ته..... وقتی نمیذارم جایی بری یا دست به چیزی بزنی انگشت اشارمو تکون میدم میگم: نه نه نه... تو هم انگشت کوچولوتو تکون میدی میگی: ده ده ده امروزم مامانی بهت "سلام" گفتن رو یاد داده و بهمون گفته باهات تمرین کنیم تا بتونی بگی......
7 آبان 1392

اولین پست بعد از یک سالگیت در خونه ی جدید

سلام دختر ناز و شیطون من الان خوابیدی تا من تونستم بالاخره بعد از 18 روز اینجا رو آپ کنم. امیدوارم بتونم تا قبل از بیدار شدنت اون چیزایی رو که باید بنویسم بنویسم. قبل از هر چیز از خاله های مهربونی که تو این مدت می اومدن اینجا و بهمون سر میزدن و نظر میذاشتن ممنونم که تنهامون نذاشتن. درست شب تولد تو شبی بود که ما باید اسباب کش میکردیم به خونه ی جدیدمون و برای همین بود که خودمون امسال برای تولدت هیچ کاری نتونستیم بکنیم اما خونه ی آقا جون اینا دعوت شدیم و عمو محمد آخر شب رفت برات یه کیک کوچولو خرید و یه جشن کوچولوی خودمونی ترتیب دادیم... عزیزم انشالله خودم برات تلافی میکنم. از روزی هم که اومدیم خونه ی جدید من همش سر کار بودم... راس...
16 مهر 1392

آخرین پست قبل از یک سالگی

سلام دختر ناز و شیطون من: بعد از این همه مدت اومدم با کلی حرف و تعریف و کلی عکس بامزه ولی نمیدونم چرا انقدر سرعت نت کمه؟؟؟؟؟؟ ساعت نزدیک 1 شبه و تو و بابایی خوابیدین و من امشب رو مجبورم بخاطر لباس عروسی که فردا باید به صاحبش تحویل بدم بیدار بمونم. حس میکنم این آخرین پستیه که تو این خونه مون و قبل از تولد یک سالگی تو مینویسم ... آره عزیزم تا سه چهار روز دیگه از این خونه میریم و معلوم نیست روز تولد تو بهمون چی میگذره؟ خیلی ذلم میخواست اولین تولد تو رو میرفتیم مشهد تا برامون یه خاطره ی ماندگار میشد ولی همه ی کارامون به هم گره خورد... کارای بابایی از یه طرف و ماجرای انتقالی من و اسباب کشی مون و ... امشب تولد امام رضا بود و ما رفتیم مسجد ...
26 شهريور 1392

یازده ماهگیت مبارک

سلام دخترم... سنگ صبورم... امشب وقت خواب کاری کردی که مطمئن شدم وقتی بزرگ بشی سنگ صبور خوبی برام خواهی بود... سرم درد میکرد  و تو هم اذیتم نکردی و سرتو گذاشتی رو شونه م تا خوابت برد... منم آروم آروم طوری که فقط خودت بشنوی برات حرف میزدم... امروز یازده ماهه شدی و ما داریم برای رسیدن به روز تولد تو روز شماری میکنیم... اینم از هدیه روز تولدت: چند روز پیش توی نی نی سایت تبلیغی رو دیدم که نوشته بود اگه بچه تون موقع نهار و شام خوردن نمیذاره آب خوش از گلوتون بره پایین یه پیشنهاد براتون دارم منم با سر رفتم ببینم پیشنهادش چیه... فوری سفارش دادم و عصرش باهام تماس گرفتن و امروز اینا بدستم رسید... پستچی که اومد داشتم پوشکتو عوض میک...
1 شهريور 1392

پایان ماه دهم

این ماه هم تموم شد... با همه سختیها و شیرینی هاش... و شیرینی هاش بیشتر بود چون: توی این ماه کارای جدیدی یاد گرفتی و شیرین تر شدی... الان خوابی و من میخوام توی این فرصت طلایی بقیه عکسای مربوط به ماه دهمت رو بذارم و بعد تولد 11 ماهگیتو تبریک بگم. پس بریم سراغ عکسا تا من یکی یکی برات بگم چقدر بلا شدی تو... عاشق حموم کردن و آب بازی هستی و هر موقع میبرمت خونه ی مامانی، مامانی میبرتت حموم. وقتی میخواستیم به زور چادر سرت کنیم ببینیم چه شکلی میشی و تو نمیزاری: شب عید فطر که خونه ی مامانی اینا بودیم شام بردیم بیرون و تو حسابی اونجا نق زدی و مجبور شدیم بعد از افطار برگردیم خونه... وقتی فوضولیت حسابی گل میکنه و تموم محتویا...
1 شهريور 1392

یک هفته مونده به 11 ماهگی تو

سلام دختر ناز و شیطون بلا دیروز یه شرایط استثنایی پیش اومد که کلی تلاش کردم بیام برات اینجا یه پست بذارم ولی نشد چون من توسط گوشیم آنلاین میشم و این گوشی توسط شما دمار از روزگارش در اومده و دیروز کلا خاموش شده بود هر کاری میکردم شارژ نمیشد که روشن بشه... بگذریم... این هفته رو کلا صبح ها بخاطر کار انتقالیم مجبور بودم برم اداره آموزش و پرورش، هر جور که فکرشو میکنم میبینم نمیتونم امسال با حضور تو عزیز دلم اینهمه مسافت رو هر روز برم مدرسه... بابایی این روزها از من نگران تره و دست به هر کاری میزنه که بتونه ات=نتقالی منو واسه شهر خودمون بگیره...ولی اینطور که پیداست شهرهای اطراف به رشته ی من بیشتر احتیاج دارن و خلاصه اینکه بعد از کلی دوندگی ب...
23 مرداد 1392

مسابقه ی نی نی شکمو

 و بالاخره نتایج مسابقه اعلام شد و علیرغم تلاش همه ی اونایی که ریحانه رو دوست دارن ریحانه با کسب تقریبا 150 الی 200 رای جزء نفرات برتر نشد... دختر نازنینم تو برای ما همیشه بهترین و برنده ترینی... و من این پست رو که مدتی پست ثابت این وبلاگ بود به یادگار نگه میدارم. امشب که بمناسبت عید فطر نتایج مسابقه اعلام شد ریحانه ی من 10 ماه و 18 روزشه... من در اینجا از همه ی اون کسایی که زحمت کشیدن و با ارسال پیامک خواستند علاقه شون رو به ریحانه ی شکموی من نشون بدن ممنونم.   ریحانه ی من تو مسابقه ی نی نی شکمو شرکت کرده... البته دخترم شکمو نیست و اون روز داشت کنار باباش آبگوشت میخورد و ما این عکس رو ازش گرفتیم... هر...
19 مرداد 1392