ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

آخرین پست قبل از یک سالگی

1392/6/26 3:18
نویسنده : مامان مینا
2,043 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر ناز و شیطون من:

بعد از این همه مدت اومدم با کلی حرف و تعریف و کلی عکس بامزه ولی نمیدونم چرا انقدر سرعت نت کمه؟؟؟؟؟؟

ساعت نزدیک 1 شبه و تو و بابایی خوابیدین و من امشب رو مجبورم بخاطر لباس عروسی که فردا باید به صاحبش تحویل بدم بیدار بمونم. حس میکنم این آخرین پستیه که تو این خونه مون و قبل از تولد یک سالگی تو مینویسم ...

آره عزیزم تا سه چهار روز دیگه از این خونه میریم و معلوم نیست روز تولد تو بهمون چی میگذره؟ خیلی ذلم میخواست اولین تولد تو رو میرفتیم مشهد تا برامون یه خاطره ی ماندگار میشد ولی همه ی کارامون به هم گره خورد... کارای بابایی از یه طرف و ماجرای انتقالی من و اسباب کشی مون و ...

امشب تولد امام رضا بود و ما رفتیم مسجد امام رضا که هر سال اونجا جشن مفصلی بر پا میشه و تو از دیدن اونهمه چراغونی به وجد اومده بودی دختر نازم

و خیلی راه رفتی...

یه خانواده انقدر از دیدن راه رفتنت ذوق کرده بودن که همش قربون صدقه ت میرفتن و تو مسیر زیادی رو راه رفتی و دلت هم میخواست ما دستتو نگیریم  مستقل راه بری...

خب دیگه بریم سراغ عکسای جا مونده و تعریف هایی که ازت نکردم...

این عکس مال شبیه که رفتیم رستوران و تو حسابی اونجا رو شخم زدی و بابایی دستاتو محکم گرفته بود که به هم نریزی ولی از پست بر نمی اومد.

آخرشم مجبور شدیم بقیه غذامونو ریختیم تو یه بار مصرف ببریم. و خیلی هم از مسئولین اونجا معذرت خواهی کردیم و تو دلمون گفتیم:دیگه اینجا نمیایم...

عاشق میوه خوردن هستی و تو میوه ها موز و خیار و هلو رو از همه بیشتر دوست داری البته بگذریم از خربزه که همیشه باید قایمکی بخوریم چون حساسیت داری بهش و وقتی میخوری پات میسوزه...

موز رو با پوست میخوری و اگه از دستت بگیرم جیغ میزنی...

این عکس مال روزیه که خاله هم خونه مامانی بود و تو موز رو به سر و  صورتت میمالیدی (نمیدونم چرا؟؟؟؟) که من فیلمتو هم گرفتم.

با مامانی رفتیم برج پاستور و تو هم اولین بازار گردی رو تجربه کردی و برای این استقلالت کلی ذوق میکردی...

از بازیهای مورد علاقه ت این روزها اینه که بری تو اتاق و در رو رو خودت ببندی و بعد نق بزنی تا من بیام در رو باز کنم...

و اگه حال و حوصله داشته باشم با هم دالی بازی میکنیم...

وقتی میریم بیرون خیلی دوست داری پشت فرمان باشی و من خیلی سخت میتونم کنترلت کنم و حواست رو پرت کنم که هوس رانندگی نکنی...

البته همیشه از جلو در خونه تا سر کوچه بغل بابایی هستی ولی به خیابون که میرسیم بغل خودم هستی چون کار خطرناکیه عزیزم.

این عکس مال روزیه که حاضر شدیم بریم عیادت دختر عمه ی بابایی که تازگی نی نی بدنیا آورده بود...

جورابتو ببین... اونروز خونه ی عمه تموم گل هاشو دونه دونه کندی و خوردی و من به زور از دهنت در می آوردمشون... چنین دخترشیطونی هستی ...

گذاشتن و برداشتن در هر چیزی ساعتها سر گرمت میکنه... کلا هر چیزی رو که در داشته باشه دوست داری درشو بذاری و برداری و ...

  

شبی که بخاطر شب هفت نی نی دختر عمه بابایی تالار دعوت شدیم خواستم برم برات لباس بخرم با خودم گفتم بجای ساعتها گشتن و خریدن یه لباس گرون که اصلا هم باب میلم نیست بهتره برم خونه مامانی برات یه لباس بدوزم و ظهر رفتم اونجا و تا عصر برات این پیرهن قشنگو دوختم...

رفتیم خونه خاله و بابایی اومد اونجا دنبالمون از اونجا رفتیم تالار

و تو اونجا خیلی شیطونی کردی و همه چی رو به هم ریختی...

این هم آقا آراد نی نی کوچولوی دختر عمه که طفلکی چند روز بیمارستان بستری بود و شب فتش تازه از بیمارستان مرخص شده بود.

 نماز خوندن مامانی از دست تو...

انقدر به مهر علاقه داری که مهر رو حتی از زیر پیشونیش هم که شده به زور میکشی...

همیشه عاشق این هستی که تو ظرف آبی که مامانی داره توش سیب زمینی یا هویج میریزه دست بزنی و شالاپ شولوپ کنی و آب بازی...

حالا ببین از دیدن این همه هویج تو این تشت بزرگ چه به وجد اومده بودی شبی که بردیمت آرامگاه باباطاهر ...

اینجا اولین باری بود که بابایی بهت ماست داد و من فکر میکنم به نظر تو هیچ مزه ای جذابتر از ماست وجود نداره حتی شیر مادر...

چند روز پیش برای کارای انتقالیم باید میرفتم اداره و مامانی اومد تو رو باخودش برد پارک و این از شیرین کاریهای توئه برای مامانی که خیلی دوست دارید همدیگه رو...

صبح جمعه هفته پیش رفتیم بازار خرید کردیم تو رو گذاشتیم پیش وسایلا مواظبشون باشی مثلا...

با مامانی رفتین فروشگاه رفاه و کلی ذوق کرده بودی...

و عاشق حمام رفتن و آب بازی هستی...

 بستنی خوردنت...

این روزها که در دهه کرامت قرار داریم هر موقع تصویر حرم امام رضا رو تو تلوزیون میبینی دستاتو به نشانه دعا بالا میبری الهی فدات بشم...

بازی های پدر دختری و ذوق غیر قابل وصف تو:

علاقه فراوان تو به تلفن رو همه میدونن...

هر خونه ای هم که بریم اول میری سراغ تلفنشون...

خب بقیه ش بمونه بعدا مینویسم

بای...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

عاطفه
30 شهریور 92 0:10
نمیدونم درباره کدومش بگم ؟ همش جذاب و خیلی خیلی دوست داشتنی بود. خیلی هم قشنگ توضیح داده بودی. ایشالله بی دردسر و به راحتی به خونه جدید هم نقل مکان میکنید. و پیاپیش تولد یک سالگیشم تبریک میگم. در ضمن مامانی خیلی هنرمندی . لباسش خیلی خوشگل بود. خوش به حالت که بلدی
مامان شایلین جون
30 شهریور 92 8:09
ماشالا به ریحانه جون حسابی بزرگ شدی خوشگل خانم خدا حفظت کنه.مامانی دستت درد نکنه واقعا هنرمندی.موفق باشی.ریحانه جون بوس...به ما هم سر بزنید دیگه
مامان الناز
30 شهریور 92 10:38
وای چه لباش خوشگلی الهی قربونت برم با این دعا کردنت واسه ما هم دعا کن خاله جون
مامان پارسا و پوریا
9 مهر 92 22:53
عزیـــــــــــــزم ماشالا به این دخملی که زود مستقل شده
سوده مامان مهیار
10 مهر 92 3:48
سلااام وای خانمی ریحانه جون چه زود یک ساله شد چه دخملی شده هزار ماشاالله لباسشم قشنگه مامان هنرمند
عمه حدیث خوشگله
10 مهر 92 19:28
چه پست طولانی بود مامانی!!! ولی خیلی قشنگ بود، عاشق اون لباسی شدم که برای ریحانه جون دوختین همه ی عکس ها قشنگ بود
raha
7 آذر 92 15:58
azizeeeeeeeeee delam mese khalash nazooo gole ************