ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

صحبتی با خدا در شب عید فطر

گفتم : خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه‌ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟ گفت: عزیز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم. گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟ گفت : عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگار...
19 مرداد 1392

آلبوم نیمه اول ماه دهم

خاطراتم زیاده دخترم ولی فرصتم کمه... الان نیمه شبه و چند دقیقه دیگه گوشیمون زنگ میخوره که یعنی برای سحری بیدار شیم... این ماه مبارک فرصت خوبی بود که حداقل تو زمان سحری یا بعد از سحری به کارام برسم چون اون موقع ها خوابت عمیقه... پس بریم سراغ عکسا از شروع ماه دهم تو عزیز دلم: روزایی که میبرمت خونه ی مامانی، مامانی اینجوری سرت رو گرم میکنه وقتی من نیستم:(و خودش زحمت میکشه ازت عکس میندازه) و تو اونجا هم همه چیزو به هم میریزی... و مامانی هم عکسای با مزه ای ازت میگیره...   این هم علاقه بسیار شدیدت به هندونه... ببین چطوری آبشو در میاری؟؟     این روزا دیگه یاد گرفتی مستقل باشی و ...
14 مرداد 1392

ماجرای غذا خوردن من و تو

سلام دختر خوشمزه ی مامان: سن بالای وبلاگت داره میگه: ریحانه جون تا این لحظه 10 ماه و 13 روز و 12 ساعت و... و من یه مامان پر مشغله هستم که اصلا فرصت نمیکنم خاطرات روزانه ی تو رو تا قبل از کهنه شدن اینجا بنویسم. پس بذار اول با روزمرگی های خودم با تو شروع کنم: صبح ها تا 9 و نیم میخوابیم (من امسال هم بخاطر تو از فیض روزه گرفتن محروم هستم) از خواب که بیدار میشم سعی میکنم یواشکی از کنارت پاشم که بخوابی و من بتونم حداقل دست و روم رو با خیال راحت بشورم ولی تا در دستشویی رو باز میکننم میبینم بیدار شدی و وایسادی لبه ی تخت و اگه دیر بجنبم از تخت افتادی. میارمت تو حال و برات تلوزیون روشن میکنم و تا میذارمت زمین گریه میکنی و از بغلم پایین...
14 مرداد 1392

ده ماهگیت مبارک.

سلام دختر شیرین من ماه های زندگیت دو رقمی شدند... و من روز به روز با غرور بیشتری روی زمین خدا قدم برمی دارم ... و از خدا عاجزانه میخواهم: خدایا... بهشتت را از من مگیر ... بگذار بهشتت همیشه زیر پایم باشد...  ده ماهه شدنت مبارک عزیزم ...
11 مرداد 1392

آخر ماه نهم

سلام دختر نازم دیگه شیطونیات به حد بی نهایت رسیده و منم که... خدا رو شکر تابستونه و من همش پیشتم... و من باید عکسایی رو که جا مونده سریع اینجا بذارم چون دیگه فرصتی پیش نمیاد: اینجا داری با بابابی نماز میخونی: این لباسیه که خودم برات دوختم و قول دادم عکسشو اینجا بذارم. البته این پیراهن بهت بزرگه و سال دیگه اندازه ت میشه( نمیدونم چطوری انقدر بزرگ شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟)    شیطونی های تو تو خونه ی مامانی: حموم و تمیز شدن خانوم گل من: از وقتی یاد گرفتی رو پای خودت بایستی دیگه تو وان حموم هم دلت میخواد پاشی بایستی و نمیدونی این کار هنوز برای تو خطرناکه عزیزم. خونه آقا جون در حال بازی با کامپیوتر عمو محمد: ...
11 مرداد 1392

ادامه ی نیمه ی اول ماه نهم

از اونجایی که شبها دوسه بار برای خوردن شیر از خواب بیدار میشی دیشب در حین نوشتن پست قبلی بیدار شدی و من مجبور شدم خاطرات نیمه ی اول نه ماهگیتو نیمه تموم بذارم و حالا بقیه ش: از شیرین کاریای جدیدت سرک کشیدن تو کابینت ها و بیرون ریختن محتویات اونه... دیگه خودت یاد گرفتی در کابینت رو باز کنی و ببندی...حالا موندم از دستت چکار کنم؟؟؟آخه این کارت خیلی خطرناکه دختر کنجکاو من... بعضی وقتا اقا جون برای دیدن تو میاد خونه مون...خیلی خیلی دوستت داره هرچی که باشه نوه ی اولشی و براش خیلی عزیزی و این عکس از عاشقانه های تو و آقاجونه... چند روزی بود دیگه از دست من غذا نمیخوردی و حتما باید دستت میدادم تا بخوری اون روز که آقا جون اومد آش رشته در...
24 تير 1392

مريض شدنت بخاطر دندون جديد

سلام عروسك قشنگم براي نوشتن اين پست ديگه نگرانت نيستم چون آروم كنارم خوابيدي و من با همون گوشي قديمي ام كه تو برام درب و داغونش كردي مينويسم. سه چهارروزه مريض شدي دختر نازم،ديروز برديمت دكتر... يه نوع ويروس همزمان با دراومدن دندوناي بالايي باعث شده سه شب تب كني و منم كه كم طاقت... (چقدر نوشت با اين گوشي كه تو صفحه شو كندي سخته) خلاصه ميكنم: امروز تموم صورت نازت دونه هاي قرمز پاشيده بود... فردا بايد برم شهرستان محل كارم بخاطر كاراي انتقاليم... ديگه بايد بخوابم يك ساعت ديگه بايد واسه سحري بيدارشيم،آقاجون اينا هم اينجاهستن! امشب به بابايي خيلي خوش گذشت. شب بخير ناز گل شيرينم
24 تير 1392