ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

نیمه ی اول ماه نهم

سلام دختر خوب و نازم... امشب مهمون آقجون اینا بودیم و تو اونجا دختر خوبی بودی. از اونجا که اومدیم تو توی ماشین خوابیدی و وقتی که رو تختت گذاشتمت هم بیدار نشدی و من این فرصت رو پیدا کردم که اینجا رو آپ کنم. و نیمه اول ماه نهم تو رو پست کنم عزیزم. از اولش میگم...درست از روز تولد 9 ماهگیت:(عکسام زیاده خدا کنه تا موقعی که همه رو میذارم بیدارنشی که مجبور بشم خاموش کنم بیام پیشت) روز تولد 9 ماهگیت یعنی 30 خرداد ماه جشن عقد چسر خاله ی بابایی بود که شما اونجا خیلی منو اذیت کردی و همش نق میزدی البته علتش این بود که خوابت می اومد و اونجام خیلی شلوغ بود آخرش بابایی رو صدا کردم اونم بردت پیش خودش و تو مردا چون شلوغ نبود بهت شام داده بود و خوابونده...
14 تير 1392

مقایسه دوتا عکس

سلام نازنین مامان... بازم خوابی و نیمه شبه و من اومدم تا دوتا عکسی که خیلی وقته قصد دارم اینجا بذارم رو پست کننم. این دوتا عکس رو ببین...         خیلی با مزه ست... اونایی که میان اینجا خواهشا به این سوالا جواب بدین: اگه گفتین این دوتا نی نی با هم چه نسبتی دارن؟؟ اگه گفتین فاصله این دوتا عکس از همدیگه چند ساله؟؟ اگه گفتین اون چیزی که تو این دوتا عکس مشترکه چیه؟؟ و در کل دوست دارم نظرتون رو درباره شباهتها و تفاوتهای این دوتا عکس بدونم... ممنونم... خب خودم جواب میدم: این دوتا نی نی مادر و دختر هستن... یکیش ریحانه ست و یکیش منم... این دوتا عکس دقیقا به فاصله 27 سال از همدیگه گرفته...
10 تير 1392

9 ماهگیت مبارک عزیزم.

سلام دختر نازم شد 9 ماه و دو روز... برای خودم مینویسم که یادم بمونه: دو سال پیش که رفته بودم سفر حج، "رها" دختر ناز و کوچولویی که همسفرمون بود و من یه لحظه چشم ازش بر نمیداشتم 9 ماهش بود درست مث الان تو... پارسال ماه رمضون که افطاری دعوتمون کردن شهرستان از طرف محل کار بابایی ،" فاطمه" دختر کوچولوی دوست بابایی که سر میز اونهمه مامانشو اذیت میکرد و شیطونی میکرد و من کلی بهش میخندیدم هم 9 ماهش بود... درست مث الان تو... 9 ماهه شدی گل دخترم... الان تو بغلم نشستی و داری تقویم کوچولویی رو که از رو میزم برداشتی میخوری... 9 ماهه شدی ولی هنوز هرچی بدستت میرسه میخوری، میجوی،گاز میزنی... 9 ماهه شدی ولی هنوز نمیدونی کدوممون بابا و کدومم...
2 تير 1392

دالی...

سلام دختر شیطون بلا... شبا از ساعت 11 تا 1 اوج انرژی و شلوغ کردنته... وای که چقدر آدم حالش بده وقتی تو اوج خستگی باید با تو بازی کنه و حوصله و حال و جون نداره... اگه از خرید هم اومده باشه که دیگه بدتر ... سبزی پاک کردن و بادمجون پوست گرفتن و مرغ تمیز کردن و فریز کردن از طرفی و یه ریحانه ی گرسنه و شیطون از یه طرف دیگه و تازه .......... بابایی که باید زود بخوابه چون صبح قرار گذاشته با دوستاش بره کوه... ساعت نوشتن این پست رو ببین... خیلی وقته تو نتم... داشتم کارای اداریمو یه خرده سرو سامون میدادم...به تازگی قرار شده ضمن خدمتها بصورت انلاین باشه و در ضمن قرار شده تمام ضمن خدمت ها رو تو سایت ثبت کنیم... خیلی باحال شده... زمان شما مطمئنا ...
10 خرداد 1392

تقدیم به دو تا بابای مهربونی که ...

نمیدونم چرا تو چشماشون اینهمه برق توام با مظلومیت هست؟؟؟ هردوشونو میگم... هم بابای من که از اولش تا حالا برام اسوه صبر بوده و هم بابای بابایی که از اوج تواضع به بچه هاش یاد داده بهش بگن مشد حسن... بابای آروم و مهربونم (بابا جون) و مشد حسن عزیز و دلسوزم(آقا جون)... اولین سال پدر بزرگ شدنتون مبارک ببخشید که ریحانه هنوز خیلی کوچیکه که بفهمه شماها کی هستین ولی وقتی بزرگ شد همه رو براتون جبران میکنه... باباجون چند روز پیش برات دو دست لباس خرید... میدونم که برای خریدنش کلی ذوق کرده ولی یادم رفت با خودم بیارمش خونه. آقا جون تو هفته هفت بار به خونه مون زنگ میزنه که احوالتو بپرسه... گاهی هم که دلش خیلی تنگ میشه میاد اینجا...
10 خرداد 1392