ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

تقدیم به دو تا بابای مهربونی که ...

1392/3/10 2:39
نویسنده : مامان مینا
910 بازدید
اشتراک گذاری

نمیدونم چرا تو چشماشون اینهمه برق توام با مظلومیت هست؟؟؟

هردوشونو میگم...

هم بابای من که از اولش تا حالا برام اسوه صبر بوده و هم بابای بابایی که از اوج تواضع به بچه هاش یاد داده بهش بگن مشد حسن...

بابای آروم و مهربونم (بابا جون) و مشد حسن عزیز و دلسوزم(آقا جون)...

اولین سال پدر بزرگ شدنتون مبارک


ببخشید که ریحانه هنوز خیلی کوچیکه که بفهمه شماها کی هستین ولی وقتی بزرگ شد همه رو براتون جبران میکنه...

باباجون چند روز پیش برات دو دست لباس خرید... میدونم که برای خریدنش کلی ذوق کرده ولی یادم رفت با خودم بیارمش خونه. آقا جون تو هفته هفت بار به خونه مون زنگ میزنه که احوالتو بپرسه... گاهی هم که دلش خیلی تنگ میشه میاد اینجا و کلی برات آواز میخونه...

خدایا ...چقدر این پیر مرد آرزو ها برای این دختر داره...

خدایا هردو شون رو برای ما حفظ کن و بهشون عمر با عزت و آبرو بده...آمین...

پدرم این جوری بود وقتی من :

4 ساله كه بودم فكر می كردم پدرم هر كاری رو می تونه انجام بده .

5 ساله كه بودم فكر می كردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه .

6 ساله كه بودم فكر می كردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.

8 ساله كه شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه.

10 ساله كه شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها كه پدرم بچه بود همه چیز با حالا كاملاً فرق داشت.

12 ساله كه شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه كه بچگی هاش یادش بیاد.

14 ساله كه بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله .

16 ساله كه شدم دیدم خیلی نصیحت می كنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده .

18 ساله كه شدم . وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می ده عجب روزگاریه .

21 ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس كننده ای از رده خارجه

25 ساله كه شدم دیدم كه باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای كمی درباره این موضوع می دونه زیاد با این قضیه سروكار داشته .

30 ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره كرده و خیلی تجربه داره .

40 ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه كار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .

50 ساله كه شدم حاضر بودم همه چیز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم ! اما افسوس كه قدرشو نتونستم خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

معصوم/مامان جان جان فاطمه
3 خرداد 92 23:44
ميلاد مولود كعبه بر شما و پدر و پدر بزرگ و همسر عزيزتون مبارك