نیمه ی اول ماه نهم
سلام دختر خوب و نازم...
امشب مهمون آقجون اینا بودیم و تو اونجا دختر خوبی بودی. از اونجا که اومدیم تو توی ماشین خوابیدی و وقتی که رو تختت گذاشتمت هم بیدار نشدی و من این فرصت رو پیدا کردم که اینجا رو آپ کنم. و نیمه اول ماه نهم تو رو پست کنم عزیزم.
از اولش میگم...درست از روز تولد 9 ماهگیت:(عکسام زیاده خدا کنه تا موقعی که همه رو میذارم بیدارنشی که مجبور بشم خاموش کنم بیام پیشت)
روز تولد 9 ماهگیت یعنی 30 خرداد ماه جشن عقد چسر خاله ی بابایی بود که شما اونجا خیلی منو اذیت کردی و همش نق میزدی البته علتش این بود که خوابت می اومد و اونجام خیلی شلوغ بود آخرش بابایی رو صدا کردم اونم بردت پیش خودش و تو مردا چون شلوغ نبود بهت شام داده بود و خوابونده بودت که منم بابت این کارش کلی ازش ممنون بودم.
پای سفره ی عقد بغل عمه آرزو:
عصرش بابایی برات کلی پوشک خریده بود و تو کلی باهاشون بازی کردی و ذوق میکردی... پوشک مرسی تنها پوشکیه که من ازش خیلی راضی ام و تو شهر ما خیلی کم پیدا میشه و بابایی وقتی میخره زیاد میخره.
عصر جمعه 31 خرداد رفتیم آبشار معروف شهرمون... ما جگر خوردیم و تو خوابیدی و اینجا تازه از خواب بیدار شدی جیگرم...
بعد رفتیم بازار و اینجا شهر بازی بازاره:
شب که از بیرون برگشتیم انقدر خسته بودی که اینجوری خوابت برده بود فرشته ی نازم:
فرداش که بردمت خونه ی مامانی حاضرت کردم و دیدم خیلی ناز شدی این عکس ناز رو ازت گرفتم. راستی از فروشگاه دهکده ی توریستی این خرگوش کوچولو رو برات خریدیم با یه کتاب مخصوص نوزاد و یه بسته بادکنک.
خونه ی مامانی( راستی این لباسی که تنته همونیه که گفتم باباجون برات خریده اون موقع که نو بود نتونستم ازش عکس بگیرم):
و من که دیگه نمیتونم از دست تو یه دل سیر خیاطی کنم حتی الان که بساط خیاطیمو بردم خونه ی مامانی:
این عکس رو بیاد ویدا جون(دختر خاله م ) ازت گرفتم که شب نیمه شعبان جشن عقدش بود. این لباس رو ویدا وقتی هنوز بدنیا نیومده بودی برات دوخته بود. ویدا جون یه جفت دمپایی خوشگل کوچولو هم برات خریده:
نماز خوندن تو و بابایی این روزها...
علاقه یزیادی به مهر داری البته چون هیچوقت نذاشتیم دست بزنی خیلی مشتاقتری بهش... دیروز تو اوج خواب یه لحظه چشماتو باز کردی تا چشمت به مهر و جانماز خورد کلا خواب از سرت پرید و ما کلی بهت خندیدیم...
روز نیمه ی شعبان رفتیم امامزاده کوه... و من تو گوشت گفتم اون چیزی رو که من از خدا میخوام تو ازش بخواه بلکه زودتر برآورده بشه دختر معصوم من:
این عکس حکایت یه شکار لحظه ای جالبه:
کلید اسباب بازیت دستت بود یه پسر بچه همسن خودت که مسافر هم بودن بغل باباش بود و کنار ما ایستاده بودن از دور بهت نگاه کرد و خندید و باباش آوردش نزدیک تو... اونم کلیدت رو از دستت گرفت و تو هم جیییییییغ.... و گریه و اشک و... و ازش گرفتیم و حالا اون جییییییغ و گریه و... منم یدونه از کلیداشو از حلقه ش جدا کردم و بهش دادم و گفتم یادگاری باشه...