نیمه اول ماه هفتم
سلام عزیزم.
باز نیمه شبی و یه مامان شب زنده دار و غنیمت فرصتی که از خواب آروم تو بدست اومده...
باید خلاصه کنم چون باید زود بخوابم. فردا قراره از صبح زود تا ساعت 3 بعد از ظهر سر کار باشم و همدیگه رو نبینیم.
این چند روز مناسبتهای زیبایی بود ولی من دلم بدجوری گرفته بود...(زیاد تو جزئیاتش نمیرم...)
دیشب با هم من و تو و بابایی برای خرید کادو رفتیم بازار... چقدر بامزه به مغازه ها نگاه میکردی...اولش خوب باهامون راه اومدی ولی بعد شروع به نق زدن کردی و آخرشم تو همون مغازه ای که گریه ت در اومد و صبرت تموم شد خرید کردیم...(حالا چی خریدیم بماند...)
امسال سالگرد سه تا مناسبت برای ما بود...اولیش روز مادر...دومیش روز معلم و سومیش سومین سالگرد خواستگاری و اولین دیدار من و بابایی بود(ببین چه بابا و مامان پاستوریزه ای داری ...فکرشو بکن...مث تو فیلمها ،اولین نگاه، موقع تعارف چایی عروس به دوماد...)
داریم از بحث خارج میشیم...
حالا که انقدر گرفتارم که باید دیر به دیر آپ باشم منم اتفاقای نیمه اول ماه هفتم تو رو مینویسم:
من این عکستو خیلی دوست دارم. این مال روز تولد هفت ماهگیته عزیزم:
بعد از حموم در روز تولد هفت ماهگیت:
عاشق سر سخت جعبه دستمال کاغذی و محتویات توش هستی...:(بماند که گاهی چه عذابی میکشم که ریزه ریزه های دستمال کاغذی رو از تو دهنت بیارم بیرون و تو گریه میکنی و نمیذاری)
ویک اتفاق شیرین که در اوایل هفت ماهگیت افتاد:
اولین صعود موفقیت آمیز تو از تک پله ی کوتاه آشپز خانه:
اینم صحنه ای از یه خواب شیرین بعد از نهار همراه با...:
(که اگه تو این حالت از دستت بگیریمش ...وای...)
کاش منم میتونستم باهات بیام اونجا ببینم اونجا چی داره که تا ولت میکنم سر از این زیر در میاری و باید به زور بکشیمت بیرون:
من فدای دختر باحجابم بشم:
این طالبی کوچولو رو که هم قد خودته مامانی برات خریده:
اولین حمام،آبتنی که خودت تونستی تو تشت بشینی در هفت و نیم ماهگی،خونه مامانی:
و خواب شیرین بعد از حموم...:
گردش عصر جمعه ای سرد ، عباس آباد:
عکسها زیادن و منم فرصتم کمه...
خیلی باید برای انتخاب و کوچک کردن حجم عکسا وقت بذارم ببخش دختر نازم.
بازم میام...
بای..