اتفاقای بامزه اواخر ماه شش
اواخر ماه شش اتاق گردی رو یاد گرفتی...
و یاد گرفتی که دنبال بابایی تا دم در بری و بهونه شو بگیری...(ولی زود یادت میرفت...)
برای رسیدن به کنترل تلوزیون کلی ذوق میکنی... و رسیدن به اون رو یا گوشی موبایل رو فتح یه قله ی بلند میدونی...چون هیچوقت نمیذاریم بهش برسی...
من عاشق این ژستتم:
و اینکه وقتی قراره جایی بریم اگه دیر حاضر بشم و بیام پایین، جای منو کنار بابایی میگیری:
و اینکه دوست داری هرچیزی رو با دهانت لمس کنی حتی شکوفه ها رو...
اینجا حیدره ست... عصر چهار شنبه 28 فروردین...
و برای خوردن یه شام عشقولی که قبلا ها معمولا ماهی یه بار میرفتیم بیرون حالا مجبوریم یا نریم یا فقط رستورانهایی رو انتخاب کنیم که سنتی ان و تخت دارن...بخاطر تو...
و تا لیون یه بار مصرف جون داره زود شاممون رو بخوریم وگرنه...
اینجا خونه آقا جونه...
به سلامتی استخوانی که دستت دادیم یه شام خوش از گلومون پایین رفت و تو انقدر راضی و خوشحال بودی که حتی بعد از شام هم دست از سراین استخوان بیچاره برنداشتی...
این لباس رو هم خودم برات دوختم...
واین هم مهندس ریحانه، همکار جدید بابایی...
و چه صحنه جالبی بود امضای آب دهنی مهندس ریحانه روی نقشه ها و قیافه بابایی...
ممنونم که دختر خوبی بودی و من تونستم بعد از مدتها این پست رو بذارم...
بابت پست سیزده بدرحیفم میاد که نتونستم بذارمش...
دیگه باید بخوابم... وای چقدر زود داره صبح میشه...