دخترک شیطون من
سلام خانوم طلا:
از دست تو با این شیطونی هات...
الان که خوابیدی بازم یه فرصت پیش اومد تا برات بنویسم..
اول از اوضاع خودم برات بنویسم:
هنوزم دستام کمی بی رمقه و چند کلمه ای که تایپ میکنم سریع خسته میشم. دیگه فکرشو بکن چی به سرم میاری وقتی دارم پوشکتو عوض میکنم... چند شب پیش کاری کردی که اشکمو در آوردی... همش از زیر دستم فرار میکنی و و منم نمیتونم بگیرمت.
امان از وقتی که دلت میخواد کمی دور تر از تشک تعویضت بشینی و به من نگاه کنی...( منم که حساااااااااس...) وقتی میخوام پماد به پات بزنم همه جا پمادی میشه الا پای تو... حالا فکرشو بکن با اون دستای بی رمق پمادیم چطوری باید ریزه های دستمال کاغذی رو رو از تو دهنت بیارم بیرون؟؟؟؟؟؟؟؟ یا چیکارت کنم وقتی میری سراغ سطل آشغال؟؟؟؟ یا وقتی میبرمت دستشویی که بشورمت انقدر شیطونی میکنی که فقط دعا میکنم خدا به دستام قدرتی بده که بتونم نگهت دارم نیفتی... تو هم همش با دکوری های دستشویی و حوله و مسواکها بازی میکنی...(وای چقدر دلم برای خودم میسوزه...)
آخر همه ی این دلخوری ها بابایی بغلت میکنه...میگه: ریحان مامانو نازش کن اینهمه اذیتش کردی...
تو هم موهای منو میگیری و میکشی و منم ...
بعدش بابایی صورتتو به صورت من نزدیک میکنه و میگه: ریحان مامانو ببوس ...بگو ببخشید...
تو هم تموم صورت منو آبدهنی میکنی و منم تموم عشقمو رو صورت ناز و پنبه ای تو میذارم...
بریم سراغ عکسا:
این روزا تلاش میکنی دیگه رو پای خودت بایستی... مخصوصا اینکه اون چیزی که داری بخاطرش تلاش میکنی کنترل باشه...
و ما واقعا نمی دونیم کنترل رو از این به بعد کجا باید بذاریم؟؟؟
عکسای بالا اولین باریه که خودت تنهایی وایسادی و من تونستم عکستو بگیرم (با ترس و لرز...)
عکس پایین: بجای کمک به مامانت فقط بلدی بریزی به هم...
حالا میتونی عکس خودتو تو گاز ببینی و ذوق کنی...
چند شب پیش یه هو دیدم اینجوری شدی...
دلم داشت میترکید...
شبانه با بابایی بردیمت کلینیک کودکان و دکتر گفت حساسیته و برات آمپول و شربت و پماد نوشت ولی من نذاشتم آمپول برات بزنن و گفتم اگه پماد رو زدم و تا فردا خوب نشد بعد میزنم و تو دو روز بعدش خوب شدی.
فکر کنم گرمیت شده بود اونروز خربزه(گرمک) زیادی خوردی. یا حساسیت به کنجد بود ...چون شب قبلش من خودم کنجد خوردم.(البته بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم)
شیطنت تو باز هم تلاش برای رسیدن به کنترل تو خونه مامانی...
راستی اینجا جاییه که شبش بمناسبت روز معلم از طرف مدیر مدرسه شام دعوت شدیم و من و مهسا جون( مامان رادمهر) نی نی هامونو با خودمون نبردیم و رفتیم...که حسابی هم خوش گذشت. همه همکارا دختراشونو آورده بودن. انشاله منم سال دیگه تو رو با خودم میبرم عزیزم.
دیگه خونه مون برات نا امن شده و باید بیشتر مراقبت باشیم...
پریروز دوباره خونه مامانی بردیمت آب بازی... نمیدونی وقتی میاریمت بیروز چه قشقرقی به پا میکنی ...
و شیطنتهای بعد از حموم... و خونه مامانی که از هر گونه وسایی اضافی روی میز و بالای میز و... خالی شده...(از دست تو)
دیگه نمیتونم ادامه بدم چون بیدار شدی و الان داری شیطونی میکنی...
بازم عکس دارم ...
دوباره میام عزیزم...
الانم بغلم هستی و داری به دستای من نگاه میکنی...
بای بای دختر نازم...