ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

چقدر دلم تنگه برای نوشتن برای تو...

1392/1/30 14:00
نویسنده : مامان مینا
563 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم

دیگه واقعا دارم کم میارم نه به اون روزایی که هر روز می اومدم اینجا و کلی مینوشتم نه به الان که کلی حرف برای گفتن دارم و نمیتونم بنویسم

الان به پاهام آویزون شدی و داری سعی میکنی ازم بکشی بالا ولی نمیتونی...

بغلت کردم و دارم با یک دستم تایپ میکنم. مثل اینکه چاره ای نیست...

کاش دستام یه خرده بیشتر از اینا رمق داشت تا میتونستم مث اون موقع ها تند و تند برات بنویسم ...

بنویسم روز به روز چقدر داری شیرین تر و شیطون تر میشی...

الان داری به عکس دختر توت فرنگی که به دیوار اتاقت زدم ابراز احساسات میکنی و میخوای بگیریش....هااااااااااا.............هاااااااااااااااا..........هههههههههههه..........من فدای این ابراز احساسات دختر نازم بشم.

آره عزیزم.

جای تخت شما با کامپیوتر ما عوض شده... کامپیوتر ما اومده تو اتاق شما...تخت شما اومده تو اتاق ما...

و شماچند شبه داری رو تخت خودت میخوابی

از دندونت هنوز خبری نیست و من بیصبرانه منتظرم صدای چق چق قاشق رو از تو دهن کوچولوت بشنوم...

از اولای سال جدید شروع به سینه خیز رفتن کردی ولی الان حرکاتت کامل تر شده و دیگه میتونی کامل چهار دست و پا بری ولی هر از چند گاهی که تو همون حالت سعی میکنی رو پات وایسی با سر زمین میخوری و کلی گریه میکنی و با لحن شیرینی شکایت میکنی(که نمیتونم اینجا چجوری باید بنویسمش...)

چیزایی که میگی: روزای اول عید با بابایی شرط گذاشتیم که اگه بابا رو زودتر گفتی بابایی باید به من شام بده و اگه مامان رو زودتر گفتی من به بابایی شام بدم. و تو تکیه کلامت شده بود:بابا بابااباااااااابابابابا......

بابایی هم تلاش میکرد مامان رو بهت یاد بده...و حاصل تلاشش شد این:باماما باماباباما.............و ما کلی به این تلفیق زیبا که آفریده ذهن خلاق و کوچولوی تو نازنینم بودمیخندیدیم...

خلاصه میکنم...

از شنبه گذشته کارم رو تو مدرسه ای که خودم ده سال پیش اونجا درس میخوندم شروع کردم و این یه اتفاق جذاب بود برام چون با همه دبیرای زمان تحصیلم همکار شدم...که البته اونا خیلی بیشتر از من خوشحال بودن... یه نکته جذاب دیگه اینکه اداره بابایی درست دیوار به دیوار این مدرسه ست. و تنها سختی ما دور بودن خونه مامانی به خونه مون و محل کارمونه چون صبح ها باید از سر شهر تا ته شهر به خاطر اینکه تو رو ببریم اونجا بریم.

بگذریم...

دیروز یه حرکت جدید ازت دیدم: وقتی چیزیی رو تو دهنت میذاری که نباید بذاری 0مث دستمال کاغذی) تا بدو بدو میام که ازت بگیرمش تو هم سرعتتو تند تر میکنی تا ازم باصطلاح فرار کنی ...

علاقمند شدی از هر بلندی بالا بکشی و تمام تلاشتو میکنیکه هر چه زودتر رو پای خودت بایستی و این یه اتفاق شیرینه که دختر من علاقمند به زودتر مستقل شدنه...

خلاصه ش اینکه ...

هفت ماهگیت مبارک عزیزم...

کاش بیشتر وقت داشتم تا برات بیشتر مینوشتم...

.............................................................................................................................

در آخر:

از همه اون دوستای خوب و مهربونی که میانم و کامنت میذارن خیلی خیلی ممنونم و خیلی شرمنده ام که نمیتونم تک تک جوابتونو بدم...

منو ببخشید

تو اولین فرصت میام به همتون سر میزنم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

معصوم/مامان جان جان فاطمه
30 فروردین 92 23:44
مينا جونم تبريك،بالاخره راحت شدي ديگه چي از اين بهتر كه اقاي پدر اون ور ديوار باشن كارش يه سوت زدنه، دختر گلي هم كه ديگه بزرگ شده ماماني هر چي دير تر بهتر براي دندون در اوردن به هر حال موفق باشي گلم
مامان امیرحسین ومحیا
1 اردیبهشت 92 13:22
الهه(مامان یاسان)
1 اردیبهشت 92 18:19
سلام خاله جون هفت ماهگیت مبارک انشاالله 70 سالگیت
سوری مامان زهره
2 اردیبهشت 92 8:01
منم هنوز منتظر صدای قاشقم، اما فکر کنم هرچی دیرتر بهتر. خوشحال میشم به ما هم سر بزنید. لینکینگ کنیم؟
مامان حسنا
3 اردیبهشت 92 15:38
7 ماهگیت مبارک ریحانه گلی خاله دخمل منم دیروز 7 ماهش تموم شد