چه گوشواره ی قشنگی...
مبارکه عزیز دل مامان...
الهی بمیرم که انقدر جیغ زدی و گریه کردی...
من فدای تو دختر صبورم که وقتی اومدیم خونه اصلا گریه و بیتابی نکردی و الانم آروم خوابیدی تا مامانت خاطرات تو رو اینجا بنویسه...
امشب بطور اتفاقی شام خونه دایی جون بودیم. درست در اولین شب سوراخ شدن گوشهای نازنین تو...
و بقول دایی جون همه اینها باید ماندگار بشه:
اولین باری که ناخن هاتو گرفتم
اولین باری که غلت زدی
و اولین شبی که گوشهاتو سوراخ کردم در خونه دایی جون من اتفاق افتاد عزیزم.
صبح با مامانی بردیم گوشتو سوراخ کردیم خانوم دکتر خیلی مهربون بود و خیلی ماهرانه این کار رو کرد و بقول معروف دستش خوب بود خدا خیرش بده. تو مطب دکتر چند تا دختر کلی باهات بازی کردن و قربون صدقه ت رفتن و ازت عکس گرفتن و تو به اونا خندیدی. از اونجا که اومدی هم نمیدونم چرا اصلا بفکر اینکه ازت عکس بگیرم نبودم الانم که از خونه دایی جون اومدیم خوابیدی و من تو خواب این عکسو همین الان ازت گرفتم.
امروز این لباسها رو بعنوان هدیه ی خانوم تر شدنت برات خریدیم از طرف من و بابایی.
راستی این روزها علاقه زیادی به خیار پیدا کردی و اگه بیتابی کنی باهاش آروم میشی و اگه از دستت بگیرمش کلی ازمون شاکی میشی...
این هم سندش...
(البته این عکس مال دیروزه)
شبت بخیر دختر گلم...