بالاخره غلت زدی عزیزم
آخی... خیالم راحت شد... بالاخره اون کاری رو که مدتها بود ازت انتظار داشتم دیشب انجام دادی عزیز دلم...
چند روز پیش تو خونه بودیم با هم. تو داشتی تلوزیون نگاه میکردی و منم مشغول کارای خودم بودم. از تو اتاق اومدم دیدم غلت خوردی و برعکس شدی... خیلی ذوق کردم ولی از طرفی هم ناراحت شدم که چرا لذت دیدن این صحنه شیرین رو از دست دادم عزیزم. دوباره رو بالش گذاشتمت و تو بازم چرخیدی و ایندفعه ازت فیلم گرفتم. ولی یه کلکی در کار بود آره عزیزم تو با کمک بالش تونسته بودی این کار رو بکنی و اگه بالش رو از زیر سرت برمیداشتم دیگه نمی تونستی. این هم سنداش:
توی این چند روز هم خیلی تلاش میکردی ولی بدون بالش نمیتونستی...
بابایی میگفت: من مطمئنم ریحانه روز 22 بهمن میچرخه...
و بالاخره روز 22 بهمن برای همیشه تو ذهن من ماندگار شد چون تو بالاخره چرخیدی...
دیشب رفتیم خونه دایی جون من شب نشینی. چون تو از بغل زیاد خوشت نمیاد من پتوتو همه جا میبرم که بذارمت زمین و تو راحت باشی. دیشب خونه دایی جون خیلی شیرین کاری کردی و همه رو خندوندی و من بالخره تونستم با یه پوست شکلات تو رو برگردونم و همه برات کف زدن...
و این هم نگاه غرور آفرین پاره تن من...
امروز من به لطف حضور مامانی تونستم اینجا رو آپ کنم...
مامانی خیلی خیلی دوستت داریم من و ریحان
این هم عکسی از بازی جدید تو و مامانی که باعث ایجاد ذوقی وصف نا پذیر در تو میشه... قربون اون ذوق کردنت بشم من...
و من قربون آب دهانت بشم که باعث شده من بخاطرش یه سوال تو پرسش و پاسخ نی نی وبلاگ بپرسم و یه اتفاقایی اونجا بیفته...