آغاز هفت ماهگی با یه اتفاق شیرین
سلام دختر شیرینم
ببخش اگه این روزها مامان خوبی برات نیستم و کمتر برات وقت میذارم در عوضش مامانی انقدر داره برات زحمت میکشه و انقدر باهاته که اگه اینجوری پیش بریم دیگه منو فراموش میکنی...
چند شب پیش نصف شب خوابت نیبرد انگار گرسنه بودی و شیر من کفاف نمیداد. برات فرنی درست کردم تو سیاهی شب قاشق پلاستیکی خودتو پیدا نکردم برا همین مجبور شدم از قاشق فلزی استفاده کنم. وشنیدم اون صدایی رو که خیلی وقت بود منتظرش بودم:
چق چق چق...
ریحانه ی گل مامان دندوناش بالاخره زده بود بیرون...
نمیدونی چه ذوقی کردم... بابایی رو بیدار کردم و بهش گفتم ولی خیلی خواب بود...
جمعه 6 اردیبهشت (در هفت ماه و 6 روزگی) که خونه مامانی بودی زنگ زدم مامانی گفت دندوناش زده بیرون قد نوک یه دونه برنج...
الهی فدات بشم از اون روز تا حالا هرکاری میکنم دندوناتو بهم نشون بدی دهنتو قفل میکنی و نمیذاری نگاشون کنم
حالا دیگه وقتشه که برات بخونم:
انار دونه دونه
بچه ای دارم دردونه
قشنگ و مهربونه
انار دونه دونه
سه چهار روزه که بچم
گرفتار دندونه
انار دونه دونه
توی دهان بچم
یه گل زده جوونه
گل نگو مرواریده
مثه طلای سفیده
تو هم برام بخونی:
سلام سلام صد تا سلام
من اومدم با دندونام
میخوام نشونتون بدم
صاحب مروارید شدم
یواش یواش و بیصدا
شدم جز کباب خورا