ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

بابایی روزت مبارک

1392/3/3 2:05
نویسنده : مامان مینا
974 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر کوچولوی من...

فدای ناز و اداهای جدیدت بشم من که تازگیها خودتو اینقدر برای بابایی لوس میکنی.

الان دیر وقته و تو بابایی کنار هم خوابیدین. با وجود اینکه تختتو آوردیم تو اتاق خودمون که دیگه شبا تو تخت خودت بخوابی ولی انقدر بهونه میکنی که وسط بخوابونمت(که پیش بابایی هم باشی)

از صبح که خونه با هم تنهاییم همش بهونه میگیری تا بابایی از در بیاد تو...

نمیدونی چیکار میکنی... ذوق زده میشی...طفلی اصلا اجازه نداره کتشو از تنش در بیاره بهونه ی بغلشو میکنی... نمیدونم کی بوده که بالا گرفتت نزدیک ساعتمون بردتت که هر دفه از در میاد تو بهش نگاه میکنی بعد به ساعت نگاه میکنی بازم انتظار داری تا پیش ساعتمون بالا ببرتت. وقتی این کارو میکنه ذوق میکنی میگی: هی.....هی..........(قربون ذوق کردنت)

البته اینم بگم تو تموم این روزایی که بابایی از در اومده تو و بهت ابراز محبت کرده اصلا کم توجهی به من نکرده هاااااا..... ازش به خاطر این حسن رفتارش ممنونم.چون این چیزی بود که همیشه ازش میترسیدم.

فردا روز پدره... روز میلاد امیر المومنین(ع)...

چهار سال پیش همچین شبی یادش بخیر... با خاله فاطمه خودمون رو برای رفتن به اعتکاف آماده کرده بودیم. تو حیاط مسجد کلی فیلم گرفتیم و ...وقتی اومدیم من چقدر سبک شده بودم...

سه سال پیش همچین شبی یادش بخیر... تا ساعت 3 نیمه شب با چشمای خوابالو داشتیم با فیگورای مختلف عکس میگرفتیم چون نمیخواستم لحظاتش برام از بین بره...

جشن عقدمون بود... قرار بود عصر که جشن عقد تموم شد لباس عروسمو در بیارم و بریم تالاری که برای شام تدارک دیده بودیم ولی من دلم نیومد درش بیارم. رفتیم امامزاده کوه...

با همون لباس رفتیم شام خوردیم و آخر شب با همه ی اون عروس دومادایی که اونشب عروسیشون بود تو خیابونا بوق بوق کردیم.

بعد، بابایی من و ماشین عروس رو گذاشت خونه مون و تنهایی رفت خونه شون...

دو سال پیش همچین شبی یادش بخیر...شب میلاد حضرت امیر(ع) ...دور خونه خدا لبیک لبیک میگفتیم طواف وداع میکردیم و خودمونو برای برگشتن از سفر معنوی حج آماده میکردیم...

بازم مث همیشه خیلی حرفا دارم که بزنم ولی میترسم بیدار شی  نذاری تمومش کنم.

امشب من حالم زیاد خوب نبود بابایی هم خیلی خسته بود... دلمون میخواست  واسه امشب برنامه ویژه داشته باشیم... کادو بخریم...شام بریم بیرون و خلاصه به هر سه تامون خوش بگذره ولی نشد...

انشالله فردا شب...

خلاصه:

روز بابا رو از طرف تو ناز گل قشنگم به بابایی که امسال اولین سال بابا شدنشه تبریک میگم...

و اینم بدون که :

تو تنها کسی هستی که تو عمرش بیشتر از همه دوستش داشته...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

شیدا
3 خرداد 92 2:47
خوشا به سعادتتون عرفان هی به من میگه بچم که دنیا بیاد دیگه تحویلت نمیگیرم مرسی عزیزم رمز برات تلگراف کردم،رمز ثابته،عوض نمیشه